12.41M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
یادش بخیر... اینجا شکوه لذت ما بود مادر بزرگم خالق این دلخوشی ها بود با اینه دستش تنگ و فقر از خانه میبارید اما بساط چایی اش با عشق برپا بود وقتی زمستان میرسید از راه با سرما مادربزرگم علت گرمیِ سرما بود وقتی که مشغولِ بساطِ چای اش میشد غرق سکوت مبهمی... کارم تماشا بود گلهای قرمز روی قوری گوشه ی قندان زیباترین تصویر مصنوعیِ دنیا بود دستان لرزانش صداس استکان میداد اما خدارا شکر می دیدم سر پا بود علاءِ دین با شعله های زرد و دود آلود زنگاری و کهنه ولی انگار زیبا بود هر رهگذر رد میشد از آن خانه ی کهنه تنها کلام پیر خانه یک بفرما بود از وسعت قلبش نمی دانم بگویم چه مادربزرگ من دلش صاف همچو دریا بود مادربزگم را گرفت از من شبی تقدیر رفت آنچان گویی که اصلا مال آنجا بود