عاشق ازشوروشرِ وسوسه پروانه‌ی توست شوق دیـدار تـو را دارد و دیوانه ی توست سال هـا سایـه تـر از سـایـه بـه دنبـال توام من ِ آواره چه دانم کـه کجا خانه ی توست بس که بـر عکس ِ لبت ثانیه هـا زُل زده ام باورم شد کـه لبـم بـر لب پیمـانه ی توست نقــره داغــم کنـد از فـاصلـه ها هُـــرم تنت آتش وسوسه در پنبه ی بی دانـه ی توست آن چه بی زمــزمه ریـزد عقـب روسری ات موجی از شُرشُر ابریشم ِبر شانه ی توست ای که عمـری بنهادی بـه رهــم دانــه و دام هدفم خـال لب و چاله ی برچانه ی توست بی تـو بانـو عسلـم خسته تــر از ارگ ِ بمـم تکیه گاه دل من باش کـه ویرانه ی توست