از سکوت محض خانه تا هیاهویی که نیست
راه می افتد خیال ناب مه رویی که نیست
بیقرارم میکند با چشمهای مست و من...
چشم میدوزم به چشم مست آهویی که نیست
التماس از طاقت انگشتها میبارد و...
میکشم دست نوازش روی گیسویی که نیست
لذتی دارد میان اینهمه بی همدمی
دستها را حلقه کردن دور بازویی که نیست
راه رفتن... شعر خواندن، تا کنار پنجره
آب پاشیدن به سر تا پای شب بویی که نیست
دلخوشم با این جنون و باز بالا میبرم
پیک هفده سالگی های پر از اویی که نیست
برف پارو میکند تیغ از چروک صورت و...
شانه می افتد به جان خرمن مویی که نیست
مینشینم پیش او با ظاهری آراسته
بی هوا سر میگذارم روی زانویی که نیست
هر چه میخواهم نخوابم، باز خوابم میبرد
با نوازشهایِ دستِ ماه بانویی که نیست
عاشقی یعنی همین... یعنی خیال و حسرت و...
عمر خود را بخش کردن بر لب جویی که نیست
#محمد_رضا_نظری