دلبرم رفت و نگاهم در پي اش بيمار شد عشق خوداز من گرفت وهمدمم ديوارشد عاشقش بودم ولي با رفتنش احساس من در كنار پنجره با ياد او آوار شد كاش گاهي بگذرد از كوچه ي دنياي من عمر من پايان گرفت و حسرتم ديدار شد اين دل دلخسته و عاشق دراين درياي فكر عاقبت تنها شد و پيشاني اش تب دار شد در تب عشقش مداوم سوختم اما دلم با همه عاشق كشي ها باز هم بي يار شد در پس ديوانگي هايي كه كردم در پي ات پشت سر گفتي فلاني فاقد رفتار شد كاش قاضي حد زند اين عاشق وابسته را تاكه شايدعقل من ازخواب شب بيدار شد