در شهر من این نیست راه و رسم دلداری باید بفهمم تا چه حدی دوستم داری موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو تا کی تو باید دست روی دست بگذاری بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق یا نوش‌دارو باش یا زخمی بزن کاری من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد خوکرده با آداب و تشریفات درباری هرکس نگاهت کرد چشمش را در آوردند شد قصۀ آقامحمدخان قاجاری آسوده باش از این قفس بیرون نخواهم رفت حتی اگر در را برایم باز بگذاری چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد باید برای چادرم حرمت نگه داری تو می‌رسی روزی که دیگر دیر خواهد شد آن روز مجبوری که از من چشم برداری