مصیبت دیده ی دیروز و امروزیم و فردا هم
ولی ته می کشد یک روز آفت خوردن ما هم
شبیه قلوه سنگی که درون کوچه افتاده
گهی تیپا خور خلقیم و گاهی بین دعوا هم
برای خود سری بودیم در سرها که آمد عشق
به تنهایی گرفتاریم و در بند است تن ها هم
میان جمع مشغولیم و سمت قبله ای دیگر
نماز عشق می چسبد هر از گاهی فرادا هم
به چشم دل خطا رفتیم اما عقل با شک هاش
میان واقعیت یا حقیقت کشت مارا هم
نه آب از آسیاب افتاد نه شور و شری خوابید
گره افتاد و شد بغرنج تر حل معما هم
شبیه ات بارها دیدم میان شهر و غم خوردم
سر بازی گرفت انگار با ما چرخ دنیا هم
مچ ما را گرفتی عقل در خلوت ملالی نیست
خیالش رفت و تنها ماندم و دیوار حاشا هم...
بلا دیدیم ما از عشق اما بی نفس هایش
سرسوزن نمی ارزید این دنیا تماشا هم
#محمدجواد_منوچهری
📚گیدا