دانش آموزان شهرک های رنجیم
ابتدایی های سال شصت و پنجیم
با تفنگ و تیر و ترکش هم کلاس
تانک های واقعی را می شناسیم
تانک ها؛ دزدند،نامردند،دودند
تانک ها؛ چرخ مرا از من ربودند
تانک ها، برچرخ خوبم راه بستند
پیش چشمان خودم آن را شکستند
هم نشین آتش و خمپاره بودیم
بچه هایی کوچک و آواره بودیم
تاب ما، در چرخش اندوه ها بود
بر درختان بلوط کوه ها بود
ماهی آواره در هر رود بودیم
روی قلاب فشنگ و دود بودیم
بین ما و خانه ها، دیوارها بود
منزل ما، در گلوی غارها بود
توپ ها، ما را به آتش می کشاندند
توپ ها، خواب از سر ما می پراندند
تو پ ها، تو پ علی را پاره کردند
توپ ها، تیم مرا آواره کردند
بمب، اسماعیل و ابراهیم را برد
پنجه ی دروازه بان تیم را برد
از صدای پای شان بیدار بودیم
ما چه قدر از بمب ها بی زار بودیم
بمب ها، ما را به زور از ما بریدند
ما تمام کودکی هامان شهیدند
جنگ،بخت کودکان را خواب می کرد
بستنی های حسن را آب می کرد
بمب، در ویران گری کولاک می کرد
سکه های قلکم را خاک می کرد
عاقبت بابابزرگم، بی نمد مرد
بی عصاو بی چپق، با حال بد مرد
کم کَمَک مادربزرگم، کور می شد
از مَتَل ها،نوه هایش دور می شد
ساک بابا؛ بی عروسک بود، وا بود
ساک بابا، روی دوش سنگ ها بود
مادرم، هی هیمه ها را جمع می کرد
مادرم، خود را برایم شمع می کرد
نور می شد روی دفترهای درسم
مادرم، فانوس می شد تا نترسم
ترس در من، پلک می زد، تاب می خورد
از صدای گرگ ها خوابم نمی برد
گرم بازی با فشنگ و دود بودیم
ما برای جنگ کردن، زود بودیم
بمب ها؛ خرسند،شیطان اند،گرگند
دیوهای قصه ی مادربزرگند
در زمین های پدر، بختک کمین زد
جای گندم، مین جوانه در زمین زد
مین، لباسم نیست،کفشم نیست،درد است
با تمام خاطراتم در نبرد است
من خودم دیدم که گله روی مین رفت
پای چوپان قبيله، روی مین رفت
مین به جای سیب و گندم می نشیند
در کمین پای مردم می نشیند
#کیومرث_مرادی