فنجان واژگون شده قهوه مرا
بر روی میز باز تکان داد با ادا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام و سرد گفت که در طالع شما
قلبم تپید باز عرق روی صورتم
گفتم بگو مسافر من می رسد و یا …
با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد؟ …سکوت و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دوخط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه می زدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا ؟
گفتم درست نیست از اول نگاه کن
فریاد زد: بفهم ! رها کرده او تو را
#شایسته_ابراهیمی