تمام حاصلم را در بساط شهر گستردم خریداری ندارد بین این بی دردها دردم زنی از نسل اَشرافی‌ترین غم های تاریخم که در خاموشی افسانه هایم زندگی کردم اگر آواره ام ، گم کرده ام ایل و تبارم را و در سردرگمی هایم به دنبال تو می‌گردم خیابان‌‌خواب چشمان تو در این شهر خاموشم اگر چشم تو را پیدا نمی‌کردم چه می‌کردم؟ نسیمی از شمال شرق از بلخم ، تماشا کن که رقصی مولوی تر از غزل‌های تو آوردم