تردید دارم با چنین بغضی که دارم
امشب برایت نشکنم... امشب نبارم
حالم شبیه حال صیّادیست ناکام
نه پای برگشتن... نه شوق راه دارم
خالی است جای حبّه قند خندههایت
در استکان چای تلخ روزگارم
من را به دنبال خیالت میدوانی
با این دل پژمرده... با این حال زارم
هر صبح با عشق تو برمیخیزم... امّا
بر شانههای یاد تو سر میگذارم
حالا که مضمون غزل هستی... دوباره
انگار کاری جز غزل گفتن ندارم
دستی تکان دادی و مثل باد رفتی
از لابلای بیتهای بیقرارم
رفتی و با خود خاطراتت را نبردی
من ماندم و این زخمهای بیشمارم