وزید باد و به هم زد دوباره این در را مرا ورق زد و آشفته کرد دفتر را مرا ورق زد و خط زد وَ باز هم آورد درست صفحه ی اندوهگین آخر را چرا تو اوّل این قصّه بودی و حالا... چرا تو آخر این قصّه...؟باز کن در را چه سال ها که مرا پشت در ندیده ای و برای من تو فقط صفحه های بدتر را ؛ شبانه روز ورق می‌زنی، نشان بدهی گلی که صفحه به صفحه شده ست پرپر را چه سال ها که گذشته ست و من نمی‌دانم چه هدیه ای بخرم باز روز مادر را