آی آدمها ! خواهم آمد باز با آن اسبِ چوبین جار زن ، در کوچهء اکنون با یراقی سبز و یالی زرفشان با صولت ِ پرویز چه گویم... با دلی آکنده از آمالِ رنگارنگ چون اَنجیر کوهی یا که اَفرا در هوای موسیقی خیزی که باران می زند نم نم بر دیوان شعرم بی درنگ در موسم پاییز با خیالی مخملین با تمام آرمان خویش. می نوازم چنگِ خوش آهنگِ خود را در چمستانی غریب می زنم فریاد بی شک می دمم در صوتکم یکریز و دنیای به هم آشفته را آرام خواهم کرد من از غایت تشویش. صدا در باد می پیچد صدا با باد میخواند می دانم . و میدانم ندایم می رود بالاتر از ناهید صدایم می شود همسایهء خورشید و آخر می نشیند باده نوش در چاهسار گوش و یا شاید شناگر می شود در چشمهء تدبیر. و خواهم گفت پی در پی در آن احوالِ وانفسا که ماندم با خودم تنها آی آدمها ! که اینک شانه بر دیوار شک بنهاده اید و جامه را پُر کرده اید از توده ای تشویش. من از شهر بهاران شاخه های باور آوردم و از دشتِ یقین صد خوشه امید سبویی شبنم و جامی پُر از باران و فنجانی که شد از عاشقی لبریز. پیاله در پیاله شعر دارم تازه دم با طعمی از ایمان. دوباره در خیابان جار خواهم زد در آن هنگام که ماه از آستین ساده شب می رود بالا آی آدمها ...! # محمد رضا _ فتحی . نکا # م . ح _ شاد