چیست دریا؟ چشم پر اشک زمین
در نگاهش آرزویی ته نشین
آرزوی پا گشودن، پر زدن
بر فراز کوهساران سر زدن
چشمه بودن، باز جوشیدن به کوه
دم زدن با آن بلند باشکوه
خویشتن از خویشتن انگیختن
از درون خویش بیرون ریختن
تشنگی نوشیدن از پستان خویش
آب دادن تشنه را از جان خویش …
کوهسارا! زان بلند دلنشین
چون گیاهی در بن چاهم ببین
در شب دریایی خویشم اسیر
گر سراپا گریهام بر من مگیر
ماندهام با صبر دریا پای بند
ماهتابا بر سرشک من مخند!
بگذر از دریا و راه خویش گیر
شیوه دریادلان در پیش گیر
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین، لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خاماندیش را
میگرستم در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
#هوشنگ_ابتهاج