من که شاعر نشدم تار طلوعی زده ماه
واعری از من و چشمش من و چشمش من و آه
آمدم قصر طلایی سَرِ واهی طلبی
پادشاهی شب شومم شده پیدا سر راه
عشقِ من نزدِ وزیری غم و اندوه جُدا
قلبِ من برده و خیلی نده تحویل به شاه
پیشِ او گویم و او برده مرا طاقتِ لب
زرگری دو سَزَ تَز تَز دَزَ آرَم لبِ چاه
#سید_طباطبایی
#بداهه