من که شاعر نشدم تار طلوعی زده ماه واعری از من و چشمش من و چشمش من و آه آمدم قصر طلایی سَرِ واهی طلبی پادشاهی شب شومم شده پیدا سر راه عشقِ من نزدِ وزیری غم و اندوه جُدا قلبِ من برده و خیلی نده تحویل به شاه پیشِ او گویم و او برده مرا طاقتِ لب زرگری دو سَزَ تَز تَز دَزَ آرَم لبِ چاه