آن قصر متروکم که سلطانم نمیآید
یک پیکر بیروح که جانم نمیآید
یخ بستهام، محبوس آغوش زمستانم
میمیرم آخر هم بهارانم نمیآید
گم میکنم هرشب خودم را در کویر مهر
میداند اما ماه تابانم نمیآید
چشمم به سوی آسمان عشق وا مانده
یک قطره باران روی گلدانم نمیآید
دامان جانم را گلستان کردهام اما
پروانهای بر روی دامانم نمیآید
یک روز آمد آفتابش را نشانم داد
خورشید بعد از آن به چشمانم نمیآید
وقت تفأل گفت "جاء الحق"؛ ولی مرگم-
نزدیک شد تأویل قرآنم نمیآید
با درد، آخر قلب خونینم کنار آمد
دیگر ندارم غم که درمانم نمیآید
#زینب_نجفی
#راجی