مدّتی هست که از حالِ دلم بی‌خبری نه پيامی، نه سلامی، نه سراغی، نه سری دوری‌ات نظمِ پریشانِ مرا ریخت به هم شاعرِ خاطره‌ها بی تو ندارد هنری اشکِ هر صبح و غروبم به هوایِ تو چکید شاید این گریهٔ هر روزه نماید اثری ذرّه‌هایِ سخنم یک‌سره خورشید شوند اگر از مِهرِ تو تابد به وجودم نظری ای که در دشتِ دلت رودِ اجابت جاری‌است مرحمت کن به بیابانِ دلم کن گذری خونِ احساس به رگ‌هایِ دلم لخته شده‌است بی مددکاری‌ات ای دوست ندارم جگری آنچه رفته‌است که رفته‌است، ولی زود بیا شاید از عمرِ به جا مانده ببینم ثمری اگر از بخششِ تو انجمنی شاد شوند مطمئن باش که این کار ندارد ضرری شربتِ زندگی‌ام تلخ شد از زهرِ سکوت با سخن‌هایِ پُر از شور بیفشان شکری وقتِ تکبیرِ اذان، چشمِ طلب باز کنم تا که در باغِ نگاهت بزنم بال و پَری هر زمان، قصد کنی پا به رکابت هستم دمِ صبحی، سرِ ظهری، سرِ شب یا سحری لحظه‌ای در نظرِ خاطره‌ها ساکن شو ای که هر لحظه به ابیاتِ دلم در سفری.