هرچند که تقدیر چنین کرده گرانت خواهان توام با همه‌ی سود و زیانت ای آمده از کهنه‌ترین خاطره ، ای عشق سوغات تو دُرّی‌ست گران، در چمدانت یک دست گل و دست دگر خنجر بُران نشناخته کس صورت پیدا و نهانت... میخواهی و میخوانی و پس میزنی‌ ای عشق در حیرتم از فلسفه‌ی فنّ ِ بیانت قلبی که به دستان تو با عشق سپردم خونی‌ست که ماسیده شده دور دهانت با بودن تو ثانیه‌ها مرگ ندارند همسان ِ بهار است زمستان و خزانت ای قلب به تنگ آمده از دوری و دیری من نیز به تنگ آمدم از هر ضربانت خوب است که پایان خوشی داشته باشد این شعر که آغشته شده با هیجانت