دیدمش، اهل غزل بود، نگاهش آبی
روسری گل بِهی و خط لبش عنابی
ماه در پیرهنش شعر نو از برمیکرد
چادرش خاطره آبادِ شبی مهتابی
خط به خط کوچه به رقص آمده بود از قدمش
سر به دیوار، در و پنجره از بی تابی
شاعری آمده تا شام مرا شعر کند
بکشد پای مرا در گذرِ بی خوابی
چشم بد از من و از چشم غزلبافش دور
نکن ای قافیه با وزن دلم کژتابی
خانهام طبلهی عطار شد از وقتی که
دیدمش! اهل غزل بود، نگاهش آبی