‌ عشق یعنی شرمِ چشمانت بلایِ جان شَود تب ڪنی امـا تـنِ مـن ظهـرِ تابستان شَود آسمانت ابرِ دلتنگی بگیـرد هــم زمـان در هـوایِ آفتابی،چشـمِ من طوفان شَود بین آزادی و دربنـد از رهـایی گفته ای دوست دارم این رهایی در تنت زندان شَود عقل و حس از فهمِ یک خط شعرِ چشمت عاجزند این مُعمّا هـم فقط، معنایِ با عـرفان شَود با جنونی التقاطی خنده بر شڪ میزنم ڪنجِ آغوشم که باشی مرگ هم آسان شَود