بی‌ وفـایی میکنی من هـم تماشا می ‌کنم فـرصتی تـازه بـرای گـریـه پیـدا می ‌کنم دوستت دارم ولی می‌ ترسـم از رسوا شدن هـر چه از زیبـایی ات گفتند حاشا می‌ کنم من که یک لشکر حریفم نیست تسلیم توام با رقیبـان پیـش چشمانت مدارا می ‌کنم هرچه از دنیا بدست آورده‌ام تا پیش ازاین خـرج عمـر رفتـه ‌ام از دار دنیـا می ‌کنـم سوختم چون شمع اما ریشه ام را ساختم خانـه ‌ای دیگر بر این ویرانه بر پا می‌ کنم از کنـارم رفتـه‌ ای اما به یادم مانده‌ است خاطراتی که دلم را خوش به آنها می کنم..