گر مرا با بخت کاری نیست گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شگفت
گر مرا بوی بهاری نیست گو هرگز مباش
چهرهی زرین و سیمین سینهی ترکان بستم
بازور سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وا راست دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند واری نیست هرگز گو مباش
غم خود ازعشقست گو در جان من جاوید باد
گر غم را غمگساری نیست هرگز گو مباش
عشق بازی با خیال یار هم شبها خوشست
باری ار بوس و کناری نیست گو هرگز مباش
مجلس عیشست و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست گو هرگز مباش
خوانمش در جان و گوید خانهی من نیست این
با چنین بیگانگی دل آشنا میخواندش
با رقیبت نیست کار و خوانیش میدانم انی
تا مرا سوزی زحسرت بی سبب میخوانیش
باغ روجانا که نرگس در هوای روی تست
روی گل میبیند اما دل نمیآسایدش