شبی با مستی چشمش نشستم گفتگو کردم
و تا گاه سحر عمق دلم را زیرورو کردم
نشستم قصه گفتم با نگاهش زین دل تنها
و زخم کهنه را من با نگاه او رفو کردم
شبی تاریک بود و تیره چون زلف سیاه او
تمام زندگی را چون خم گیسوی او کردم
غزل گفتم، قصیده خواندم، اما سینه پر غم بود
به چشمش خیره و شادی برایش آرزو کردم
غمین و خسته و دلمرده بودم، شاعری تنها
رها مانند بلبل، من غزلها از گلو کردم
همانند پری او بر درختی تکیه داد و من
به حرفش گوش میدادم، نگه بر خال او کردم