«می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم من که آب آور ندارم»
هر چه که کردم نیزه از تن در نیامد
نایی برای مصرعی دیگر ندارم
با من نگو این استخوان ... دست تو بوده
با من نگو ... من خواهرم ...باور ندارم
انگشت تو آن سوی گودال اوفتاده ست
آیا برادر میل انگشتر ندارم؟
از خیمه های سوخته تا پیکر تو ...
چیزی بغیر از چشمهای تر ندارم
این بار را تنها به بالینت رسیدم
عباس ما رفته ست ... عون اکبر ندارم
ای کاش می شد روزها با تو بمانم
سر روی حلقومت گذارم بر ندارم
#روح_الله_عمران