🌃 | شبت بخیر گل‌خوشبوی خدا! 🌱از خانۀ خیالی‌ام بیرون آمدم و رفتم به گل‌فروشی محلۀ خیالی‌ام. داشتم گل‌ها را یکی یکی نگاه می‌کردم که ناگهان نگاهم خورد به گل‌فروش که خیره شده بود به من. 🌱پرسیدم: چیزی شده؟ گفت: می‌خواستی چه بشود؟ گفتم: چه شده؟ گفت: همین که پایت را گذاشتی در مغازه‌ام، مشتری‌ها گل‌هایی را که برداشته بودند، برگرداندند سرجایشان. پرسیدم: چرا؟ گفت مشتری‌ها می‌گویند گل‌هایت دیگر برایمان نه رنگ دارد و نه بو. گفتم: ربطش به من؟ گفت: وقتی که آمدی، بویی از تو در این جا پیچید که دیگر هیچ گلی در برابرش هیچ بویی نداشت. گفتم: مرا ببخش، همین حالا می‌روم. دستم را گرفت و گفت: التماس می‌کنم نرو. عمری گل‌فروشم و تا به حال بویی این چنین مست کننده استشمام نکرده‌ام. این عطر، عطر زندگی است. می‌خواهم زندگی را استشمام کنم، پس پیشم بمان! 🌱آقا! یک روز از عالم خیالم بیرون خواهم آمد و در واقعیت عطر تو را منتشر خواهم کرد. دعا کن آن روز دیر و دور نباشد. 🌱شبت بخیر گل‌خوشبوی خدا! @abbasivaladi