آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی می کردیم ! خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد. صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در مشغول کار بود. آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند. روزی یک مرد بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت! ( 8 پسر و 4 دختر) اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد. پس از 4 سال خداوند به آن‌ها دختری می‌دهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده می‌شود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد . پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت می‌کنند و می‌خواهند که برگردد. پس از صبریه به آنها پسری به نام می‌دهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه می‌شود. تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود. پدربزرگ زمین‌هایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت. در آغاز با یا خود را به سختی به زمین می‌رساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود. پدرم گندم و برنج می‌کاشت که در زبان محلی آن (برنج) را می‌نامیدند. به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani