#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_اول
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی
می کردیم !
خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد.
صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در #کویت مشغول کار بود.
آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند.
روزی یک مرد #فال بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به
زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت!
( 8 پسر و 4 دختر)
اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد.
پس از 4 سال خداوند به آنها دختری میدهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده میشود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد .
پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت میکنند و میخواهند که برگردد.
پس از صبریه #خداوند به آنها پسری به نام #علی میدهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه میشود.
تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود.
پدربزرگ زمینهایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت.
در آغاز با #قاطر یا #استری خود را به سختی به زمین میرساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود.
پدرم گندم و برنج میکاشت که در زبان محلی آن (برنج) را #شلب مینامیدند.
به روایت از #خواهرشهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_اول
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی
می کردیم !
خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد.
صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در #کویت مشغول کار بود.
آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند.
روزی یک مرد #فال بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به
زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت!
( 8 پسر و 4 دختر)
اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد.
پس از 4 سال خداوند به آنها دختری میدهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده میشود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد .
پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت میکنند و میخواهند که برگردد.
پس از صبریه #خداوند به آنها پسری به نام #علی میدهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه میشود.
تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود.
پدربزرگ زمینهایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت.
در آغاز با #قاطر یا #استری خود را به سختی به زمین میرساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود.
پدرم گندم و برنج میکاشت که در زبان محلی آن (برنج) را #شلب مینامیدند.
به روایت از #خواهرشهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇👇👇
🌸ازامشب توفیق این را داریم ، که زندگینامه ی ، #شهید_عباس_کردانی عزیز را به صورت داستانی و چندین قسمت ،
قبل از تولد و تا شهادت ایشان جمع آوری کنیم. و در اختیار شما خوبان قرار بدیم !
#شهید_عباس_کردانی
مارا همراهی کنید.
🍃🌸🍃🌸🍃
روحش شاد 🌹
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_اول
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی
می کردیم !
خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد.
صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در #کویت مشغول کار بود.
آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند.
روزی یک مرد #فال بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به
زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت!
( 8 پسر و 4 دختر)
اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد.
پس از 4 سال خداوند به آنها دختری میدهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده میشود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد .
پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت میکنند و میخواهند که برگردد.
پس از صبریه #خداوند به آنها پسری به نام #علی میدهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه میشود.
تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود.
پدربزرگ زمینهایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت.
در آغاز با #قاطر یا #استری خود را به سختی به زمین میرساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود.
پدرم گندم و برنج میکاشت که در زبان محلی آن (برنج) را #شلب مینامیدند.
به روایت از #خواهرشهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani