#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_هجدهم
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه
می شد .
از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم .
حالا دیگر #آقا هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی #علی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد.
از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند.
مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی #فاطمه دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم.
به رسم مردم #خوزستان گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟
که صدای طرب روح او را نیازارد.
از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش
می آمد .
و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید.
تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد #عباس بود .
عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد .
با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت #دا "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست !
در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر
می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان #عباس بود .
به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی #دایه
می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب #عباس جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک #سائل جا خوش می کرد.
الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی #آرام و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد.
و چند لحظه برایش توضیح می داد:
"شاید این گدا یکی از #اولیاء خدا باشد .
الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین
می انداخت و فکر می کرد :
"اولیاء خدا یعنی چه؟"
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#شهیدی که بعد از #شهادت هم هوای فرزندانش را دارد #شهید_محمد_یزدی_علی_آبادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
💠 #شهیدی که بعد از #شهادت هم هوای فرزندانش را دارد
🌷چند سالی از #شهادت_محمد می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه🎒 رسیده بود. یک روز وقتی از #مدرسه برگشت، در حالی که اشک می ریخت😭 از من تقاضای #پول کرد.
🌷مقداری #پول خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس💵 می خواست. در خانه اسکناس نداشتم🚫 تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا #آرام شد و خوابید😴.
🌷کنارش دراز کشیدم، کم کم #پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب #محمد به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست⁉️»
🌷گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه🏡 اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به #انباری برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه🎁 داده اند، چند اسکناس #پنجاه تومانی است; بردار و به او بده. »
🌷از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل #پارچ را نگاه کردم، چند اسکناس💵 در آن بود. آنها را برداشتم و به #فرزندم دادم.
🌷هر دو خندیدیم😄، او از سرِ شوق و من از سرِ #شکر; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و #فرزندانش را دارد👌 .
راوی: #همسر_شهید
#شهید_محمدیزدی_علی_آبادی_علیاء
📚برگرفته از کتاب:
ره یافتگان کوی یار
در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات #کربلای_5 به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
ڪاری ڪن اے شهید🌷
بعضے وقتـ ها نمیـدانم
در گـرد و غبار
#گنـاه این دنیـا چه ڪنم
مـرا جدا ڪن از زمیـن
#دستم را بگیـر
میخواهم
در دنیاے تو #آرام بگیرم
#شهید_وحید_نومی_گلزار🌷
🍃🌹🍃🌹
@abbass_kardani✅
#دلنـــوشتـــــه 📝
💢دیشب حال خوشی نداشتم😞
گذرم افتاد به #خیابان_شهدا
♦️از خیابان شهدا🌷 آرام آرام در حال گذر بودم. خیابان هر قدمش #کوچه ایی داشت
🌾 #اولین_کوچه، به نام #شهید_همت
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین😌نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی⁉️⁉️
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم😔
🌾 دومین کوچه
شهید #عبدالحسین_برونسی
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی💖 رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد👤
صدایم زد!
گفت: سفارشم #توسل بود به حضرت زهرا و رعایت حدود خدا...
چه کردی⁉️
جوابی نداشتم و از شرم از کوچه گذشتم😔
🌾 به سومین کوچه رسیدم!
شهید #محمدحسین_علم_الهدی
به صدایی ملایم💥اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن_ونهج البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد⁉️
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد😢
سر به گریبان؛ گذشتم.
🌾 چهارمین کوچه!
شهید #عبدالحمید_دیالمه
آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و #آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! #مطالعه کردی⁉️
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت⁉️
همچنان که دستانم در دستان #شهید بود!
از او جدا شدم💕 و حرفی برای گفتن نداشتم.
🌾 پنجمین کوچه
و شهید #مصطفی_چمران
صدای نجوا و مناجات شهید می آمد!
صدای اشک و ناله😭 در درگاه پروردگار
#حضورم را متوجه اش نکردم🚫
شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم😔
🌾 ششمین کوچه و
شهید #عباس_بابایی
هیبت خاصی داشت. مشغول #تدریس بود!
مبارزه با هوای نفس،نگهبانی دل💝
کم آوردم...گذشتم...
🌾 هفتمین کوچه
انگار کانال بود! بله
شهید #ابراهیم_هادی
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی!
#مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در دنیا خطر⚠️ لغزش و غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم😔
🌾 هشتمین کوچه؛
رسیدم به #شهید_محمودوند
انگار شهید پازوکی هم کنارش👥 بود!
پرونده های #دوستداران_شهدا را تفحص میکردند!
آنها که اهل عمل به وصیت شهدا📜 بودند
شهید محمودوند پرونده شان را به #شهید_پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب😢
🌾پرونده های باقیمانده روی زمین🗞
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند، برایشان. #اسم_من هم بود!😭
وساطت فایده نداشت❌
⇜از حرف ⇜تا #عمل! فاصله زیاد بود.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...خودم دیدم که با حالم چه کردم!😭😭
تمام شد...تمام⛔️
از #کوچه پس کوچه های دنیا!
#بی_شهدا❌نمی توان گذشت❌
❣ #شهــــدا_گاهی_نگاهی😔
🌷شهدا همه را صدا میزنند
💥اما #هرکسی نمیشنود🚫
🌹🍃🌹
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_اول
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی
می کردیم !
خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد.
صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در #کویت مشغول کار بود.
آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند.
روزی یک مرد #فال بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به
زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت!
( 8 پسر و 4 دختر)
اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد.
پس از 4 سال خداوند به آنها دختری میدهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده میشود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد .
پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت میکنند و میخواهند که برگردد.
پس از صبریه #خداوند به آنها پسری به نام #علی میدهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه میشود.
تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود.
پدربزرگ زمینهایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت.
در آغاز با #قاطر یا #استری خود را به سختی به زمین میرساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود.
پدرم گندم و برنج میکاشت که در زبان محلی آن (برنج) را #شلب مینامیدند.
به روایت از #خواهرشهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_هجدهم
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه
می شد .
از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم .
حالا دیگر #آقا هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی #علی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد.
از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند.
مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی #فاطمه دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم.
به رسم مردم #خوزستان گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟
که صدای طرب روح او را نیازارد.
از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش
می آمد .
و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید.
تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد #عباس بود .
عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد .
با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت #دا "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست !
در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر
می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان #عباس بود .
به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی #دایه
می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب #عباس جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک #سائل جا خوش می کرد.
الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی #آرام و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد.
و چند لحظه برایش توضیح می داد:
"شاید این گدا یکی از #اولیاء خدا باشد .
الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین
می انداخت و فکر می کرد :
"اولیاء خدا یعنی چه؟"
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
تا اندکی دلش میگرفت میرفت سراغ تلفن. میگفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم #آرام نمیشوم.
🔸برای پسرش دلتنگی میکرد و هر بار تماس میگرفت میپرسید سید محمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟!
🔹اما با تمام #دلبستگی هایش خداحافظی کرد. داوطلب شد و رفت. به دوستش گفت میدانم اینبار دیگر شهید میشوم. در خواب دیدم که از اسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه میکنم. زن و فرزندم را به خدا میسپارم...
#شهید_سید_رضا_طاهر
#شهید_مدافع_حرم
شهدا را یادکنید با ذکر صلوات محمدی
💕💥💕 @abbass_kardani 💕💥💕
✍ #برگی_از_خاطرات
🌷روزی از موضوعی #ناراحت بودم و از آن رنج میبردم، ابوالفضل منو دید و بعد از فهمیدن قضیه به من گفت:
داداش دو رکعت نماز بخون تا #آروم بشی
🌷گفتم: آخه...
گفت: بخون.
منم خواندم و #بهتر شدم
این قضیه گذشت تا روزی که خبر شهادتش رو به من دادن. حالم خیلی خراب بود.
به یاد پند برادرم افتادم و دو رکعت نماز خواندم و #آرام شدم
🖋راوی:برادرشهید
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی🌷
#شهید_مدافع_حرم
💐💐یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 💐💐
🦋❤🦋❤🦋❤🦋
@abbass_kardani
🦋❤🦋❤🦋❤🦋
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇👇👇 🌸ازامشب توفیق این را داریم ، که زندگینامه ی ، #شهید_عباس_کردانی عزیز را به صورت داس
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_دوم
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما
می شدند!
برای همین سختیهای روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازهاش همسر عیدان، مشغلههای زیادی همراه داشت.
مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن #سیزده سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب میآمد و کارهای خانه پدریام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت میشدند، #آرام و #مطیع کار سخت آن خانه و زایمانهای متعدد و بچه داری را به دوش میکشید.
مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند !
ما همگی مادرمان را #دایه یا #دا خطاب میکردیم ،اصلا بختیاریها همه مادرشان را اینگونه میخوانند.
مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود.
چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی
می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت میشد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان میکرد، یکی از عموهایم ازدواج میکردند.
عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا میزدیم، عمو زاده بودند!
یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت.
داغ #جوان خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد.
همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست.
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد ...
@abbass_kardani
🍃🌸🍃🌸🍃
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س 🍃
در خط #جهاد همیشہ گمنام شدند
با ذڪر حسین و زینب #آرام شدند
اینان نہ فقط #مدافعان_حرم_اند
امروز مدافعان #اسلام شدند
#سلام✋
#صبحتون_شهدایی🍃
روزمان راباصلوات برشهدا اغازنماییم
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@abbass_kardani
💐🌺🌼🍀🌼🌺💐
#حجاب
#عفاف
داستان بسیار زیبا از #زن_بی_حجاب و #زن_چادری
#زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که #راننده ناغافل در رو بست و #چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا #بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور #لباس پوشیدنه؟ #خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی #خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت:
من #چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به #تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . #همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که #محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در #گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها #زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش #کلافه می شوم، بخاطر #حفظ خانه و خانواده ی تو.
من هم #مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم #دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها #راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این #خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و #همه اینها رو وظیفه خودم میدونم.
چند لحظه #سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون #پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، #حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی #پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور #جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا #منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو #شاکی باشم یا شما از من؟
زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به #قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و #آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
💌صبر کردن امری سخت و دشواریست
و یک امتحان سختی است
برای نفس انسان است
به همین خاطر خداوند به ما مژده میدهد .
🪴وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ﴿١٥٥﴾
💌و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات [نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند] آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده.
💌الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴿١٥٦﴾
🪴همان کسانی که چون بلا و آسیبی به آنان رسد گویند: ما مملوک خداییم و یقیناً به سوی او بازمی گردیم. (۱۵۶)
💌أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ﴿١٥٧﴾
🪴آنانند که درودها و رحمتی از سوی پروردگارشان بر آنان است و آنانند که هدایت یافته اند.
💚خدایا به اندازهی صبری که کردیم ،
شادی نصیبمان کن
که ما را از خوشحالی به سجده بیاندازد .
سوره بقره 🪴
#آرام
🕊@abbass_kardani🕊
کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆