eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی می کردیم ! خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد. صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در مشغول کار بود. آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند. روزی یک مرد بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت! ( 8 پسر و 4 دختر) اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد. پس از 4 سال خداوند به آن‌ها دختری می‌دهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده می‌شود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد . پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت می‌کنند و می‌خواهند که برگردد. پس از صبریه به آنها پسری به نام می‌دهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه می‌شود. تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود. پدربزرگ زمین‌هایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت. در آغاز با یا خود را به سختی به زمین می‌رساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود. پدرم گندم و برنج می‌کاشت که در زبان محلی آن (برنج) را می‌نامیدند. به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇👇👇 🌸ازامشب توفیق این را داریم ، که زندگینامه ی ، #شهید_عباس_کردانی عزیز را به صورت داس
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani 🍃🌸🍃🌸🍃
ســــــــلام خدمت اعضای محترم مـــــــــهمان عزیز امشب ما 👇👇 شــــــــــهید محمد ابراهیم همت هستند ✍سخن شهید: اگر نتوانستم رهبر را ببینم،مهم نیست. مهم این است که فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.😇 ما رهبر را برای دیدن نمیخواهیم،ما رهبر را برا کردن.☝️ شهید_محمدابراهیم_همت عاقبتتون_شهدایی یاد شهدا کمتر از شهادت نیست شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز خاصه مهمان امشب مون 14دسته گل صلوات هدیه کنیم خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو اللهم عــــــــجل لولیک الفرج الـــتماس دعای فــــرج آقا جانم