eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#بسم_رب_الشهدا #زندگینامه #شهید_عباس_کردانی ✅#قسمت_دوم شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودن
دو سال بعد معصومه هم به خانواده ما اضافه شد. می‌گویند با خودشان برکت می‌آوردند. معصومه که به دنیا آمد آقا (پدرم) که چندی پیش وارد سازمان آب و برق شده بود و در آنجا به باغبانی فضای سبز سازمان مشغول بود، شد. از ‌آن پس حقوق و مزایای بهتری در انتظار خانواده پرجمعیت ما بود. آن موقع هم ما همچنان در همان یک اتاق خانه پدر بزرگم زندگی می‌کردیم. و همیشه خیلی خسته بودند. پدر به خاطر داشتن دو کار که یکی خدمت در سازمان و دیگری در زمین‌های گندم و برنج بود و به خاطر درگیری‌های دائم کشاورزان بر سر آب و حد و مرزهای زمین، هر روز بار سنگین خستگیش را به خانه می‌آورد! ولی با وجود دو شغل با هفت بچه و مسئولیت‌های ، برادرهای کوچکترش و دست گشاده ای که ویژگی مشخصه همه مردان خوزستانی است، به سختی چیزی در بساط می‌گذاشت، تا که مسئول خرج خانه بود، شکم بچه‌ها را با آن سیر کند؛ چه رسد به داشتن اندوخته‌ای که بخواهد ما را از ‌آن تنگنای یک اتاق خانه پدری ،پدرم رهایی بخشد. یک سال و چندماه پس از تولد معصومه، خداوند در اواخر پاییز پرویز را به پدر و مادرم بخشید. و دو سال پس از آن ، در سال 56 رضا متولد شد. زمانی تولد همه خواهر و برادرهایم دو سال بود. انگار مادر می‌خواست پیشگویی آن لال را به پدر ببخشد. شاید هم ترس زنانه‌اش می‌خواست جلوی پیش‌بینی آن مرد را بگیرد که گفته بود جمعه کردانی دو خواهد داشت. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
پدر را به خانه آورد ماما آمد، اما جنین در شکم مادر وارونه قرار گرفته بود. سرش رو به بالا بود دنیا نمی‌آمد. مادر درد می‌کشید. ماما با وجود سابقه‌اش کرده بود اما نمی‌شد که بچه را به دنیا نیاورد. باید بچه را می تاباند اما مجال نبود. فریاد زد: صالح. هراسان به اتاق آمد. دست مادرم را گرفت و از جایش بلند کرد. مادر ایستاد. پدر نمی‌دانست بچه چیست؟ است یا . آن وقت که سنوگرافی نبود. پدر چشمانش را بست و گفت: "یا ابوالفضل" بعد هم نیت کرد اگر پسر بود نامش را عباس می‌نهم. فقط می‌خواست بچه سالم باشد. فقط می‌خواست کامله درد نکشد. مادر با کمک پدر ایستاده بود. انگار چرخش طفل را در شکمش حس کرد ! "صالح مرا بر زمین بگذار تا بنشینم" بعد از آن همه زایمان حالا می‌دانست بچه سر جای خودش است. امان نمی‌داد دیگر بایستد. نشست و پدر با ترسی که نمی‌دانست به کجایش ببرد، از اتاق بیرون رفت! و به دامان (ابوالفضل العباس ع) پناه برد. زیر لب زمزمه می‌کرد من سر قولم هستم جان، بچه سالم باشد نامش است. چه کسی گفته بود پسر است نمی دانم او هم نمی‌دانست. کودک در خانه پیچید. (نام نازکرده مادرم در نزد عربها اینگونه گفته می‌شود) هم سالم بود و باز هم یک پسر که آمدنش مثل بقیه پسرها در جامعه آن روز اهواز که همه سنتی و پسر دوست بودند و پسر حکم پدر و مادر بود، می‌توانست دوباره موجی از و چشم زخم را به دنبال داشته باشد. به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد . آقا گفت: را ملائکه ختنه کرده‌اند؛ صدایش را در نیاور اگر کسی بفهمد دوباره به حالت قبل برمی‌گردد. قبلا هم یک در هزار شنیده بودند که کودکی که نظر کرده است اینگونه ختنه شده و ساده و بی آلایش قلبش پر از شعفی همراه با اضطراب شد. مردمان آن زمان این حرف‌ها را بهتر می پذیرفتند اما وقتی پدر و مادر و بستگان کودک جار می زدند و این نظرکردگی را می‌خواستند از روی به گوش کسی برسانند کودک دوباره آن حالت را از دست می داد. حالا باید خودش و مادر این قضیه را از پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها که بی‌شک پیگیر واقعه که سنت هر طفل نو رسیده‌ای در خانواده بود، می شدند. پنهان کنند و پنهان کردند به سختی تا چند سال ... عباس در میان هفت ماهگی بود که موج خون و وحشیگری چشمان یک خود باخته را در 31 شهریور گرفت. کوری که از قطره‌های زقوم آلودی پر شده بود؛ از سوی آنان‌که دیدند دستشان از دامن این گنج پر بها کوتاه شده است و این نامرادی آتش آلود ،آتش زنه اش غیرت پسران و دختران این سرزمین شده هر چه ما بیشتر در کوره غیرت می دمیدیم جهنم ایشان تیره‌تر می‌شد. تا آنکه خرمشهر و آبادان به اشغال و حصر گرفتار آمدند. عمو جلیل و علی هم مثل همه فرزندان غیور این سرزمین تاب تحمل این تعدی را نداشتند و به دل آتش زدند لاجرم عده ای از مردان مثل پدرم، زنان و کودکان را از این مهلکه ناموس دزد فراری می‌دادند. اما به کجا؟ همه جا زیر آتش بود. هیچ جا در امان نبود. به ناچار به کوه‌های هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه... به روایت از ... @abbass_kardani
به ناچار به کوه‌های هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه. تا اینکه خبر دادند عمو جلیل دستش را به سختی بریده است و پدر تحمل نداشت باید باز می‌گشت تا عزیزش را ببیند بعد از عیدان از کوچکترین بلایی بر جان برادرانش می‌ترسید! مارا هم با خود آورد . بی تاب عمو جلیل بود چون از کودکی نزد خودش بزرگ شده بود همپای علی . همه برگشتیم دوباره به خانه ی پدری. اینجا حتی اگر در زیر آتش هم باشد امن است . خوشبختانه عمو جلیل از آن بریدگی سخت آن هم در جنگ که بیشتر زخم‌ها محکوم به عفونت و نقص عضو بودند نجات یافت اما ما را هم از دربدری نجات داد تا پایان جنگ دیگر از خانه دور نشدیم. چرا که برایمان ثابت شده بود که انگار باید به این شرایط خو کنیم . تنها چندماه از شیرخوارگی عباس کوچولو نگذشته بود که مادر دیگر نتوانست به او شیر بدهد طفل دیگری در راه بود و ضعف جسمانی به مادر اجازه نمی داد که به عباس شیر بدهد. این بار بر خلاف هر بار دیگر مادر زودتر از موعد باردار شده بود و حتی عباس بیچاره نتوانست بهره اندکی که هر طفلی از شیر مادرش می‌برد، داشته یاشد. الیاس در خرداد 60 به دنیا آمد از آن به بعد عباس برای هر شیطنت و خوشی کودکانه‌ای یک یار همراه پیدا کرده بود که کاملا شیرگیر و گوش به فرمان بود! جنگ به گرمی و توفندگی ادامه داشت. هر از چندگاهی و از آن سو و عملیاتی از این سو خواب از چشمان هر دو سو می‌گرفت. دژخیمان مفلوکی " آمده بودند بمانند " حالا دیگر فهمیده بودند که انگار این تو از آن تو نیست که در همه جای دنیا می‌شنوند. این تو بمیری یعنی می‌کشیم و کشته می‌شویم. یعنی : " هل یتربصون بنا إلا إحدی الحسنیین" یعنی اگر بمیریم یا بکشیم در هر صورت میدان ما خواهیم بود. به روایت از ... @abbass_kardani
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani
چندی پس از تولد الیاس در حالی که عباس به تازگی می‌توانست اولین کلمات کودکانه‌اش را بر زبان بیاورد حجله ی رنگی پشت در خانه پدربزرگ جا خوش کرد و "حجله حسن بیارای که داماد آمد" در حیاط خانه طنین انداز شد. عمو جلیل که به تازگی شده بود آغوش در آغوش پس از عملیات در سال 31 شهریور 61 بر دستان مردم به در خانه پدر بزرگ رسید! و زنان کشان در میان اشک عمه‌ها و مادرم و کمر خمیده پدربزرگ و پدر و عموهایم به خانه ابدی‌اش در قبرستان کارون جایی نزدیکی خانه مان بدرقه کردند. پدر که بار دیگر داغ جوان دیده بود هر روز صبح و شب خودش را مهمان مزار عموجلیل می‌کرد. چیزی از جسم و جانش نمانده بود. دیگر همسر و بچه‌هایش را نمی‌شناخت. حتی وقتی شش ماه بعد خواستند دست صبریه را در دست شریفش بگذارند، پدر را نیافتند و پدر بزرگ این امر مهم را انجام داد. پدر دلش نیامده بود داماد تازه ای را که در قبر خفته بود. تنها بگذارد پس از عروسی برسر قبر عمو جلیل با تلخ او را یافتند. در میانه روزهای جنگ در سال 61 صدیقه متولد شد. ده روز پس از تولد صدیقه به خانه نیمه ساخته پدرم رفتیم. خانه‌ای که از آبادانی تنها سنگی از دیوارهای آجری نصفه نیمه داشت. خانه ما که خیلی از داشتنش خوشحال بودیم، چاردیواری بزرگی بود که مادر پس از چندسال پس انداز پول کارگری پدر، زمین دویست متری آن را خریده بود و با پول اندکی که به دستشان می‌رسید، در همان روزهای سخت جنگ که همه دنیا همه چیز را برای ما حرام می‌داشتند به سختی آجرش را از جایی و سیمانش را از جای دیگر به هم برآورده بود تا شده بود این چیزی که الان فقط مال ما بود ونه هیچ کس دیگر.... به روایت از ... @abbass_kardani
اما حال مادر و پدرم خیلی خوب نبود، علی 16 ساله بی هیچ پناهی در میان تیرو تفنگ و آتش و خمپاره بود ! و پدر که همیشه عادت داشت همه بچه‌ها را از نظر می‌گذراند و بعد می‌خوابید. حالا فقط خستگی می‌توانست او را از پا درآورد. به خصوص که شهادت هنوز سنگینی‌اش را از روی سینه صالح برنداشته بود. ولی مادر هزار کار نکرده را بهانه کرده بود که علی‌اش را فراموش کند. ترس از بمباران اهواز مادر را مثل کرده بود که مرتب جوجه‌هایش را به زیر پرو بالش جمع می کند . آرد و برنج و نفت و روغن و شکر و همه چیز کوپنی بود . حتی کشیدن هم برای جاهایی از ایران کوپنی شده بود. مردم کردستان زیر بمب‌های شیمیایی بعثی ها جرعه جرعه نفس هایشان را از دست می‌دادند. انگار هیچ کس حتی حیاتی‌ترین حقوق را برای ما نمی‌خواست. باید یک تنه به این دردها پایان می دادیم . و گرفتاری نداشتن و جیره‌بندی غذا و همه مایحتاج اولیه از سویی و ترس از شنیدن خبر مرگ عزیزی که در گوشه‌ای از خاک می‌جنگد، از سوی دیگر، ریشه جان را می گسلاند و خواب را از چشم می‌ربود. تلویزیون‌های و اگر چه سعی می‌کردند روحیه‌ها را خراب‌تر از این که بود نکنند اما باز نمی‌توانستند جوان‌هایی که هر کدام امید خانه‌ای و عزیز دل خانواده‌ای بودند را از پشت در خانه‌ها در دل شهر بپوشانند به خصوص برای خوزستانی‌ها و اهوازی‌های که بیمارستان‌هایشان پر از جوانان زیبا و خوش قد و بالای وطن بود که هر یک می‌توانست حجله‌ی عروسی سبز بخت باشد و حالا تنها یا و جسدی به سوی خانواده شان می‌رفت یا حتی گاهی تکه‌ای از یک گوش یا قوزک پا که از انفجارهای پی در پی و وحشیانه یک عده نامرد بی‌همه چیز برگشته بود.... به روایت از ... @abbass_kardani
پس از رفتن صبریه آنقدر کارهای خانه زیاد شده بود که کسی باید به داد مادر می‌رسید. در آن زمان محسن 13 ساله و پرویز ده ساله بود و رضا در هفت سالگی فارغ از جنگ و درد و جراحتهایش و رها از مشغله‌های زیاد مادر آزادانه مثل یک به جست و خیز و شیطنت مشغول بودند! و عباس سه سال و نیمه و الیاس دو ساله هر کدام مراقبت‌های خود را می‌طلبیدند. لاجرم معصومه 11 ساله پس از اینکه کلاس پنجم را به اتمام رساند به حکم پدر، تحصیل را ترک کرد و مشغول بچه داری و رتق و فتق کارهای کوچک خانه شد تا در غیاب مادر که باید ساعت‌ها را صرف جمع آوری احتیاجات خانه از صف‌های و پیچ در پیچ کوپن هیچ خلل و اتفاقی خانه ما را تهدید نکند. سال بعد در سال 65 محمود هم به جمع خواهر و برادرهایم اضافه شد. حال دیگر کمی عباس و الیاس از آب و گل در آمده بودند و صدیقه و محمود، دست معصومه را به کارهای خود بند می‌کردند. همیشه با خودم فکر می‌کردم چرا باید در میان این همه گرفتاری و بی‌پولی و دل مشغلولی مادرم این همه بچه بیاورد؛ اما هیچ‌وقت هم به جواب در خوری نمی‌رسیدم .. آن روزها زن‌ها حتی اگر بچه نمی‌خواستند نمی‌توانستند جلوی این همه موج خواهش را بگیرند. اصلا بچه نداشتن و از آمدن بچه جلوگیری کردن نه تنها نعمت محسوب می‌شد ! بلکه هیچ زنی تن به این خفت نمی‌داد که به او بگویند دیگر نمی‌تواند بچه داشته باشد. یعنی نداشتنش مد نبود بود. بچه‌ها به ویژه پسرها و حتی گاهی دخترها پس از گذراندن روزهای کودکی خود یار و کمک پدر و مادر در تامین خرج خانه می‌شدند... به روایت از ... @abbass_kardani
از آن گذشته در روزهای جنگ در بینابین سال های 64 و 65 که جنگ رنگ فرسایش و کهنگی به خود گرفته و حتی کسانی که در روزهای آغازین جنگ تقریبا مطمئن بودند پیروزی با ماست و به زودی دشمن بعثی را از پا در می‌آوریم حالا کم کم باور کرده بودند یک و بی سلاح جلوی نیمی از دنیای قدر قدرت وحشی ایستادن سخت است. جوانها یکی پس از دیگری به قربانگاه می رفتند و به نظر می‌رسید هیچ وقت این سیاه روزی به پایان نخواهد رسید و حالا دیگربچه دار شدن رنگ مدت به خود گرفته بود و باید زنان علاوه بر آماده سازی وسایل برای رزمنده‌ها و دادن روحیه به مردانشان جمعیت را هم زیاد کنند! از این رو بود که بعدها وقتی در درس تنظیم خانواده در دانشگاه خواندم که نرخ رشد جمعیت ایران در سال 65 دو و نیم برابر بیشتر از همه دنیا بود تعجب نکردم... روزهای جنگ به سختی می‌گذشت. حالا دیگر صدای پی در پی بمباران و هر لحظه سقوط و پیروزی به امری عادی بدل شده بود. تحریم حتی راه ورود اسباب بازی را به کشور بسته بود و که بیشتر وقتشان را در کوچه سپری می کردند هر روز با کشف تازه ای از ساخت یک اسباب بازی و هواپیمای به نزد مادر می‌آمدند . گاهی اما پا را از حد فراتر می‌گذاشتند ظهرها که همه در گرما و شرجی خسته از کار روزانه به خواب می رفتند منافذ و آبریزگاه‌های حیاط کوچک خانه را می‌بستند و آب را در آن رها می‌کردند. وقتی معصومه به دنبال آنها می‌گشت، می‌دید حیاط به حوضچه ای لبالب از آب مبدل شده بود. معصومه فریاد می‌زد: "وای الیاس اگر دایه بیدار شود تکه بزرگتان گوشتان خواهد بود" اما بعد تسلیم چهره ی شاد و ظاهر خنده دار آن وروجک ها با تن برهنه می شد و در سکوت و خنده پنهانی به تماشای شیطنت و صدای آب می‌نشست تا شاید کار این دوتا شیطان تمام شود و آفتاب گرم خوزستان با نزدیک شدن به ساعت بیدار شدن مادر بتواند این دو رو از بازی جدا کند.... به روایت از ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
بیشتر مدرسه هایی که هنوز وضعی از عطر و بوی درس و صدای هیاهوی بچه‌ها داشت باید حتما پناهگاهی برای حفظ بچه‌ها و محافظت از کتاب‌هایی که هر سال در دست بچه‌ها دست به دست می‌شد داشته باشد. کتاب‌ها می‌بایست پاکیزه نگه داشته می‌شد، تا دانش آموزان سال‌های آینده هم بتوانند از آن استفاده کنند. انبوه شاد و شیطان در یک کلاس بیست متری در یک نیمکت بهم می‌چسبیدند در هر نیمکت 4 دانش آموز یعنی یک متر برای 4 بچه ی شیطان. هر کلاس مثل یک کپسول گاز مایع می‌شد که انبوه ملکول های گاز را در خود با فشار نگه داشته باشد در نتیجه هر کلاس با ورود معلم‌هایی که اگر چه قلب مهربانی داشتند اما باید برای کنترل این جنبش شدید ملکولی جدیت عبوسانه‌ای از خود نشان می‌دادند! خدا می داند زنگ تفریح و خانه چه بلایی بر سر کلاس می اورد. سال تحصیلی 66-67 بود اول مهر با چند تا از همکلاسی‌هایش دست در دست دایه راهی مدرسه شد. از همان روزی که علی را به مدرسه سپرده بود خود را مقید می‌دانست همه ی بچه‌ها را به مدرسه برساند. هم آرام و مطیع راهی مدرسه شد. مدتی بعد کتاب‌های مستعمل عباس که در کش های شلواری که مادر می‌خرید مثل جعبه شیرینی بسته شده بود و در دست‌های او که از مدرسه می‌آمد آویزان و مستاصل به خانه برگردانده می‌شد و فردا دوباره بدون اینکه دست بخورد یا گره اش باز شود به مدرسه برده می شود. نمی‌دانم چطور می‌شد که اخرخرداد بدون تجدیدی و مردود به خانه می ‌آمد و دوباره یک تابستان رهایی و بی قیدی و بازی و شیطنت بود که با برادرها و پسرعموها شروع می شد. به روایت از ... @abbass_kardani
روزاول مهر سال دوم دبستان بود. مادر که به تازگی را به دنیا آورده بود مثل همیشه خسته و بیمار و گرفتار پرستاری از کودک بود و الیاس دست در دست به مدرسه رفت و حالا عباس با در کنار داشتن الیاس احساس می کرد. مراقبت از یک حس به هنجار فطری را در او که خود هنوز نیاز به مراقبت داشت بر می‌انگیخت. بیشتر زنگ‌های تفریح را در کنار هم می گذراندند تا الیاس به هوای مدرسه عادت کند ولی با وجود هیچ ترسی برای او وجود نداشت. همیشه سعی می‌کرد ادای یا آقا را برای الیاس درآورد، آن وقت‌ها که مدیرها کمتر اجازه ورود تنقلات را به فضای مدرسه می‌دادند خودشان هم متصدی امر تغذیه می‌شدند و با همکاری بابای مدرسه چیزی برای قوت بچه‌های گرسنه درست می‌کردند و می‌فروختند. خلاصه اینکه زنگ‌های تفریح اگر پولی در جیب داشت چیزی می‌خرید تا شکم خودش و الیاس را سیر کند آن روز هم نوبت لوبیا چیتی بود یک کاسه لوبیا خرید و آمد تا آن را با الیاس قسمت کند اما الیاس رقبتی به خوردن نداشت در عوض به جایی خیره شده بود که یک با چشمانی گرسنه به آنها می‌نگریست. به گفت سهم مرا به او بده. عباس که تازه قاشق اول را به دهان نزدیک می‌کرد برگشت و تا کودک را دید قاشق پر از لوبیا را داخل ظرف سرازیر کرد و همه ظرف را یکباره به کودک بخشید. این حس مهربانی؛ تنها الیاس را در آغوش نمی گرفت در مدرسه ی آنها پسری به نام عادل بود که خیلی چاق بود و همه بچه‌ها مسخره‌اش می‌کردند و به او "عادل کلفتو" می گفتند یک روز کشیده ی جانانه و آب داری به گوش یکی از بچه هایی که او را مسخره می کردند نواخت و گفت :هر کس از این به بعد عادل را مسخره کند با من طرف است. او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. به روایت از ... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
مهر سال پنجم الیاس خودش را آماده کرده بود که بدون حمایت به مدرسه برود و عباس روانه دنیای پر از حساسیت شد. عصبیت های قومی که همیشه در دنیای کودکان به طرز بارزتری آشکار می شود الیاس بی نوا را که الان بدون یاور هم شده بود به دام انداخته بود. چند روزی از اول مهر نگذشته بود که عده ای از بچه های عرب زبان الیاس را در مسیر خانه تنها دیده بودند؛ او را به باد کتک می گرفتند و کتابهایش را در خیابان پرت می کردند و فریاد می زدند (عجمه حق نداری دیگر از این مسیر بیای) همین باعث شده بود که الیاس مسیر دیگری را برای رفتن به خانه انتخاب کند که دیرتر از مسیر قبلی بود. تا جایی که متوجه تاخیر او در رسیدن به خانه شد. فردا دست الیاس را گرفت و پا در راه مدرسه گذاشتند. می ترسید به سختی راه می رفت دیگر توان نداشت دوباره کتک بخورد اما قدم های مصمم او را هم محکم تر کرده بود تا جایی که به همان مکانی که هر روز مفصلی نوش جان می کرد رسیدند . همه وجود الیاس را در برگرفته بود آن چند کودک نزدیک می شدند عباس دست های برادر را رها کرد یکی از بچه ها فریاد زد مگر نگفتم دیگر از اینجا نیا و به سمت الیاس حمله کرد . مچ دستش را گرفت و او را به زمین انداخت و روی سینه اش نشست و تا می خورد زدش سه کودک دیگر که این حرکت عباس را دیدند پا به فرار گذاشتند و هم کمی بعد پسرک را رها کرد نتیجه آن شد که دیگر هر روز الیاس بی ترس و هراس از آن مسیر می گذشت. اما همچنان به سختی می گذشت خرج و مخارج خانه کم کم داشت پدر را از زانودر می آورد اما این بار هم مادر به کمکش آمد: " یک گاو بخر تا کمک خرج خانه باشد" چند روز بعد دو به جمع کارهای ریز و درشت مادر اضافه شد. خانه ما هنوز آنقدر رنگ و جلای خانه های و تمیز را به خود نگرفته بود و محله کوت عبدالله هم آنقدر به قول امروزی ها با کلاس نبود که از آوردن دو تا گاو پرستیژش به هم بخورد برای همین خجالتی هم از داشتن گاوها نداشتیم راستش خیلی هم خوشحال بودیم یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم! به روایت از ... @abbass_kardani
با تلاش مدیریت مستقل بسیج دانش آموزی و ستاد ایثارگران و وزارت آموزش و پرورش بسیج دانش آموزی در مدارس سازماندهی شد و در سال تحصیلی 73-74 (5/1 میلیون)نفر به عضویت آن در آمده بودند و الیاس هم در همان سال ها به عضویت بسیج درآمدند . پراز شور و حال بسیج گری بود شیطنت های کودکیش هم مالامال از عطر جنگ و جهاد بود. گاهی کله گرمی های خانه را به مرز خطر پیش می برد. حتی وقتی در خانه آرام و ساکت نشسته بود بیم. آن می رفت که جایی، گوشه ای ، کسی از شر جنگ بازی هایش به الامان درآید. یک روز ساکت و آرام تابستانی صدای فریاد همسایه ها خانه را در برگرفت و ما بی خبر به هوای آنکه برای یکی از همسایه ها ممکن است اتفاقی افتاده باشد بیرون دویدیم در آن حال همسایه ها را دیدیم که همگی به سمت خانه ما می آمدند چه شده بود که خودمان از آن بی خبر بودیم جهت انگشتان اشاره همه به سمت بام خانه ما بود . سقف خانه مثل تنور شده بود هر کس که توان داشت سطل ها و تشت های پر از آب را به سمت بام می پاشید. آتش خاموش شد عباس هم مواد منفجره اش را بالای ایرانیت های که بر سقف خانه بود پنهان کرده بود و حالا این گرمای تابستان اهواز بود که رسوایش می کرد. دوران پر شر و شور عباس با همه شر و شورها و شیطنت هایش به پایان می رسید عباس برای خودش داشت مردی می شد، قد می کشید، قدش بلند می شد وقتی راه می رفت انگار یک سنگین آهنی به پایش بسته بودند. گاهی صدای یکی بلند می‌شد. "آرام راه برو انگار زمین لرزه شده" کم کم عادت هایش شکل می گرفت برای خودش کسی می شد نوجوانی شخصیتش را ساخته بود. حالا دیگر و الیاس و پرویز و محمود و علی و محسن و حبیب هرکدام برای خودشان کس دیگری بودند.کسی ،شخصیتی،فکری،نگاهی،یاوری،تکیه گاهی و ... ما خواهرها به یکی تکیه می کردیم،از یکی ایده می گرفتیم ،با یکی بازی می کردیم ،از کسی شادی و شور می گرفتیم یکی آرامش می داد یکی درد و دل می شنید و یکی خوب حرف می زد.... به روایت از ... @abbass_kardani
همیشه گوش بود و حرف های قلمبه سلمبه ای که همه را قانع می کرد. حرف هایش را گمان کنم از کتاب‌هایی که مدام می‌خرید بیرون می‌کشید خلاصه خیلی بلد بود خیلی خوب می توانست حرف‌هایش را به دیگران تفهیم کند. داشت برای کسی می شد. اصلا داشت برای خودش مردی می شد حالا دیگر سربازی رفتنش برای مادر کمتر ترسناک بود دوره ی آموزشی را در گذراند خیلی آرام و سربه زیر ثبت نام کرد و رفت و سربازی هم اهواز. دو سال و نیم بعد الیاس به یادش آورد که شش ماه اضافه خدمت کرده است نظامی گری و ترقه بازی و جنگ بازی ...یادش رفته بود باید به بازی سربازی پایان دهد. برایش لذت بخش بود خودش را پیدا کرد در سپاه جا خوش کرد یک لذت نظامی گری مدام برای خود دست و پا کرد اصلا روحیه اش را داشت. داشت قلبش را بزرگ می کرد و عباس شد، شد، چیزی که به هیچ یکی از برادرهایم سازگار نمی آمد. نظامی گری صبر و تحمل می خواست دل و جرات می‌خواست ، می خواست یک نفر فقط پا باشد و گوش پایی در رکاب و گوش به فرمان و اگر هم فرمایشی باشد فقط به آن چشم و بله قربان جاری شود و این حد سخت بر مردان خوزستانی جاری می شد. به خصوص برادرهای من که خوب لوسشان کرده بود فقط از دستش در رفته بود ناز کشیدن را دوست نداشت وقتی پدرم به عادت مآلوفش روی غذای او گوشت می گذاشت دیگر غذا نمی خورد. اصلا خودش تنش می خارید. دلش درد می خواست. وقتی به خدمت نظام درآمد کمتر می دیدیمش از سوی برای آموزش درس آمادگی دفاعی به مدرسه های پسرانه می رفت . کارمند حق التدریس آموزشی و پرورش شده بود و به ازای آن پول کمی می گرفت. کارش راخیلی دوست داشت بچه ها هم دوستش داشتند وقتی غرق در می شد دیگر همه چیز را کنار می گذاشت عقیده داشت باید خوب و درست کار کند. سنجیده و به دقت درس بدهد و حق کارش را خوب ادا کند این حلال خوری را از یاد گرفته بود و عمل به وظیفه را از . دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق همه جوره شبیه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. به روایت از ... @abbadd_kardani
دایه خوب به وظایفش عمل می کرد خوب شوهر داری و بچه داری می کرد.این اخلاق عباس همه جوره شبیه دایه بود تا انجا که وقتی که خبر رفتن دایه را به او دادند هم، درس را نیمه نگذاشت تمامش کرد و بعدامد. بله دایه . شاید جمله سنگدلانه ای باشد ولی حقیقت داشت. سرطان گرفته بود خودش نمی دانست فقط برادرم و یکی دوتای دیگراز اهالی خانه می دانستند آنها درمانش می کردند هر روز می بردند و می آوردنش و خودش نمی دانست این همه برای چیست؟ شاید فکر نمی کرد که بچه هایش همان هایی که خودش بزرگ کرده بود همان هایی که از نادانی کودکی تا عقل و دانایی امروز را پا به پایشان 12 بار بزرگ شده بود حالا چیزی از او پنهان کنند. دکتر گفته بود خیلی نمی ماند خیلی نماندن اصلا معنیش چه بود دکتر درباره که حرف می زد ؟ شاید در مورد نبود . دایه دست هایش بوی نان می داد ،دایه که خریدش همیشه پربود ،دایه که مثل یک شیرمرد مقاوم بود این حرف ها این انگ ها به دایه نمی چسبید او که نمی مرد.اصلا مگر او می میرد؟ او از وقتی من به دنیا آمدم بود با اولین بود تا اخرین نفس هم می ماند. او مرا شیر داد. صبح به صبح بوی بیدارم می کرد بر سرم فریاد می کشید ولی پشت فریادش نرمش رسوایش می کرد. از او می ترسیدیم بیشتر از آقا از او حساب می بردیم وقتی می خوابید فضولیهایمان سربلند می کردند بیدار می شدند و وقتی بیدار می شد دوباره در یک سوراخ موش پنهان می شدیم. دایه که نمی میرد یک محله احترامش می کردند سفره اش همیشه باید پهن بماند اصلا کوچه ها حتما دلشان برای راه رفتن دایه تنگ می شود او همیشه قبل ما بیدار بود و بعد ما می خوابید . نه دایه نمی میرد مگر مسخره است ؟!! کار دنیا که کشک و پشم نیست ولی کشک و پشم شد دایه مرد.... و ما مردیم و باز مردیم! عباس به خانه آمد صبریه را از خانه اش آوردند علی و پرویز و محسن همه بودند .در رفت و آمد ما کوچکترها بی پناه شده بودیم ، خیلی بی پناه و اقا که گمان می کردیم از همه قرص تر باشد اگر چه بروز نمی داد اما از همه بی پناه تر بود وقتی دایه را دفن کردند آسمان می بارید که سرش همیشه داخل کتاب های دعا بود می دانست نباید تنهایش بگذارد بالای سرش نشست مثل اولین شب که دایه برای بیدار مانده بود عباس کرد . تلقین خواند. بعدها وقتی معصومه دست از گریه و بیگاه به فرار رفتن بر نمی داشت مدام کتاب هایی برای تقویت روحیه و ایمان او می آورد و نصیحتش می کرد "دایه که از بی بی فاطمه زهرا بهتر نبود و چه چه ...." همیشه دعا می کرد دایه مرگش را نبیند حالا دایه نبود و او می توانست راحتر خطر کند. تا حالا هم محض خاطر عزیز دایه خطر نمی کرد. به روایت از ✅ادامه_دارد... @abbass_kardani
از آن پس شد یک پای ثابت مانورهای بسیج آنجا مربیگری بچه های فعال بسیجی را به عهده داشت یکبار که به مانور رفته بود یک هفته غیبش زد و ما که به نبودن گاه و بیگاهش عادت داشتیم و می دانستیم گاهی نمی شود چند هفته حتی با تلفن پی اش را گرفت نگرانش نشدیم تا اینکه الیاس آمد صورتش سیاه شده بود الیاس در خیابان اندامی آشنا دیده بود.... این بود. با صورت و دست های باند پیچی شده عباس در مانور آخرش با مواد منفجره آسیب دیده بود وقتی الیاس خبر را رساند سریع خودش را به خانه رساند این چند روز هم در بستر بود اما به خانه نیامده بود بعد ها به استخدام در آمد می خواست خدمتش معلوم باشد اما چیزها دید که با روحیه اش سازگار نبود. مدام آشنا و غریبه از او می خواستند برای سربازی و کار بچه هایشان پادر میانی کند و عباس حتی برای برای پارتی بازی آقا و دایه را نمی شناخت از این رو خودش را پابند سپاه نکرد اما آشناییش با سپاه بندی شد که او را به سپاه برون مرزی قدس گره بزند عباس دلش هوایی شده بود. در همین گیر و دار و تلاش های بی وقفه عباس برای علاقه اش یعنی نظام، خانواده دست و پا گیرش شده بودند که ازدواج کند . ازدواج برایش سخت بود فقط خودش می دانست دارد چه می کند معصومه مدام حرفش را می زد برایش دختر نشان می کرد و پدر هر وقت گیرش می آورد با مثال های متنوع و قصه های گوناگون می خواست راضیش کند که زن بگیرد در حقیقت می خواست از خطر دورش کند اما عباس در جواب همه یا می گفت زود است و یا بهانه گیری می کرد و یا ملاک های سختی پیش پای خواهرهایش می گذاشت ملاک هایی که معلوم نبود از کدام قوطی عطاری بیرون می آید. در همین اثناء عباس طرح های تخریبش را برای نیروهای نظامی می فرستاد طرح های عملی که گاه در کشور خودمان مورد غفلت واقع می شد آنجا با جان و دل ازآن استقبال می کردند. همین امر مدخلی شد برای رفتن به . گاه و بیگاه برای دفاع از طرح هایش به عراق سفر می کرد کم کم به خاطر ارادتش به زیارت کربلا شده بود یک پای ثابت سفرهای همرزمانش به کربلا. چندتایی پای همیشگی هم با او بودند. به عراق می رفتند و در مسیر راه به مضجع شریف آقای بی کفن یکی یکی جامه ی سنگین این دنیا را از خود می کندند گاهی با پول هایشان به جای اینکه به هتل مجللی بروند سر از خانه یتیمی در می آوردند و آن را می ساختند و گاهی تمام پول هایش را به کسی می بخشید. حالا دیگردرعملیات مستشاری عراق وارد شده بود. اما بعد وقتی از خدمت سپاه خارج شد برای مدتی به عملیات نرفت.... به روایت از ... @abbass_kardani
الیاس که از کوچکتر بود با تشویق او داشت متاهل می شد عباس در هیچ عروسی عزیزانش شرکت نمی کرداما عروسی آرام الیاس جای خوبی بود که نقشه اش را عملی کند آقا آرام و مثل همیشه مشغول خوش و بش و مهمان داری بود پس خیلی نمی توانست درگیر حرف او شود. بنابراین به خانه آمد اول بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه نان و پنیر داد خودش خورد و بعد آرام کنار پدر خزید دستش را گرفت و پس از کمی مقدمه چینی گفت: " اگر برای جنگ بروم سوریه از من ناراحت می شوی، جلویم را نمی گیری .." پدر آرام بود گویی از قبل این روزهارا می‌دید ! پرسید: اگر بگویم نرو نمی‌روی: عباس گفت "چرا می روم" گفت:پس مخالفت چه فایده دارد؟ حالا که دلت هوایی شده برو" شام آخرین عروسی که در آن شرکت می کرد را خورد و مسرور از گرفتن رضایت پدر آزاد و رها به سوی خانه ی مرغداری که از مدت ها پیش در آن ساکن شده بود پرید. پس از چند روز با همه تماس گرفت خداحافظی کرد و برای اعزام به رفت. همیشه به عملیات مستشاری می رفت پس رضایت گرفتن این دفعه اش معنی خاصی داشت که برای همه نگران کننده بود بغض فضای خانه را در بر می گرفت اما باز به نبودش عادت کردیم به خصوص که هر چند شب یکبار تماس می گرفت تا خبر سلامتیش را بدهد در این مدت یکبار شایع شد شهید شده اما بلافاصله تماس گرفت و تکذیب کرد و نفس های حبس شده در سینه هایمان کمی راه آزادی به خود دید. اما یک شب بی خبر خسته و شاد به خانه آمد برخلاف سابق که با مآخود حیا بودنش از همه فاصله می گرفت و روبوسی نمی کرد اینبار همه را بوسید شاد بود و آرام اما چیزی درونش تغییر کرده بود و به قول خودش چیز هایی (تکیه کلام عباس چیز بود) دو جسم و روحش خلل و عظمت توام بود پایش ترکش خورده بود می لنگید اما پنهانی در حمام پانسمانش را عوض می کرد تا بویی نبریم . حالش خوب نبود دو روز در خانه ماند . گپ می زد اما گاهی صدایی در گوشش آزارش می داد بعد ها فهمیدم خیلی سخت موجی شده بود . انفجار گوشش را آسیب دیده تر کرده بود. پیش از این اندکی از شنوایی یک گوشش را در مانور از دست داده بود و حالا کم شنوا شده بود . با ما مرتب شوخی می کرد بستنی می خرید ...اما عمر ماندنش بیشتر از دو روز طول نکشید. در شهر بود اما به خانه نمی‌آمد وسایلش را از شب قبل جمع کرد و چون عادت به خداحافظی نداشت از جمع کردنش فهمیدم برای یک سفر طولانی مهیا می شود. دوستش بعدها برایمان تعریف می کرد وقتی در فرودگاه سوریه بودیم یک جعبه شیرینی به هر کداممان دادند، عباس شیرینی را به من داد و گفت : "این را با خودت ببر، نمی توانم آن را به خانه ببرم اگر کسی خواست بخورد نمی توانم به آنها بگویم امانت است. دست نزنید." من جعبه شیرینی را بردم بدون آنکه بدانم هدیه او امانت چه کسی است اما خیلی مشتاق بودم بدانم. تا اینکه به سوریه برگشتیم .شیرینی عباس امانت یتیم بچه های سوری بود که قلبش را با خود برده بودند و انگیزه مبارزه اش شده بودند.... به روایت از ... @abbass_kardani
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀 مهم ترین صفت که داشتند ، بود که به پدر و مادرمون می ذاشت ، هر روز که میومد خونه پدر و مادرمون ، دستشونو می بوسید ، حتی اگه روزی چند بار میومد ، هر چند بار دست اونارو بوس می کرد . یه ویژگی اخلاقی بارز دیگه ای که داشت ، بود که داشت . کاری که انجام می داد هدفش فقط و فقط رضای بود ، هیچکسی نمی فهمید که چه کارایی می کرد ، نیتش فقط خدا بود . توی دوران سربازی پادگانشونو تبدیل کرده بود به ، اعتقاد داشت معرفت آدمو بالا می بره . آقا کلا خیلی فعال بود ، از دوران دبیرستان که وارد مؤسسه شد ، اردوهای جهادیشونم شروع شد ، سازی می کردن ، می ساختن ، تو یکی از روستاهایی که رفته بود اونجا می ساختن خوندن یادشون داده بود و اولین هم به امامت خودش برگزار شد . در زمینه هم خیلی فعال بودن ، هم زیاد می خوند و هم خوندنو بین همه ترویج می داد . راوی : ســــــــــلام عاقبت تون ختم بخیر و شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠
در_محضر_شهدا شهید_والامقام سجاد_زبرجدی مزار سجاد خیلی شلوغ می‌شود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به عشق سجاد بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ... اولش نمی دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر می گردد به وصیت_نامه_سجاد که خطاب به مردم گفته : اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر من، به لطف خداوند من همیشه حاضر هستم . شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار سجاد می‌رویم می‌بینیم مزار پر از دسته گل است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان گل ببریم . راوی : مزار مطهر : قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
خاطرات_شهدا شهدا امام_حسین_ع شهید_والامقام براتعلی_نوری فرزندم بیمار بود و شوهرم برای مدتی بیکار شد ،برادرم براتعلی خیلی هوای زندگی ما را داشت ، با این که یک مجروح جنگی بود و خودش از بیماریهای ماحصل جنگ بسیار رنج می برد ، سعی می کرد که من و خانواده ام از زندگی لذت ببریم . قبل از ، مشهد رفتند و مراهم با خودش برد و خرج سفر من را بدون هیچ چشم داشتی عهده دار شد براتعلی به طور کل یک انسان دست و دل باز بود و اگر می فهمید کسی احتیاج به کمک دارد دریغ نمی کرد. درایام ماه محرم از فعالین دسته جات عزاداری بود، علاقه ی خاصی به آقا داشت سعی می کرد همیشه با وضو باشد و به یاد آقا گاهی نماز ظهرش را زیر آفتاب اقامه می کرد،در روز اربعین درمنزلشان مراسم برگزار می کرد و به همین خاطر بعد از نیز مردم محل سکونتشان هنوز در روز اربعین به یاد براتعلی مراسم روضه خوانی برگزار می کنند ... راوی :
سردار_رشید_اسلام شهید_والامقام محمود_کاوه یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند. در را که باز کردم درجا خشکم زد. انتظار دیدن هرکس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده. بی اختیار گریه ام گرفت. گفتم: تو با این سر و وضعت چطور آمدی؟ چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی. گفت: دنیا جای استراحت نیست، باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم، پیدا بود برای رفتن عجله دارد. گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم، فهمیدم برای رفتن جدی است. او زیربار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود. گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟ گفت: انسان در هر شرایطی باید ببیند وظیفه اش چیست. گفتم: تو اصلا به فکر خودت نیستی. تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی. گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم. پرسیدم: خوب حالا چرا نمی خواهی بروی خارج؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم. در ثانی، باید دید وظیفه چیست؟ وقتی گریه ام را دید گفت: نمی خواهد این قدر ناراحت باشی، این ترکش ها چاره دارد. یک آهنربا می گذاریم رویش، خودش می آید بیرون! آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم. نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم. راوی :