#بسم_رب_الشهید
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_هشتم
به ناچار به کوههای هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه.
تا اینکه خبر دادند عمو جلیل دستش را به سختی بریده است و پدر تحمل نداشت باید باز میگشت تا عزیزش را ببیند بعد از #مرگ عیدان از کوچکترین بلایی بر جان برادرانش میترسید!
مارا هم با خود آورد .
#مادر بی تاب عمو جلیل بود چون از کودکی نزد خودش بزرگ شده بود همپای علی .
همه برگشتیم دوباره به خانه ی پدری.
اینجا حتی اگر در زیر آتش هم باشد امن است #آرامشبخش.
خوشبختانه عمو جلیل از آن بریدگی سخت آن هم در #بحبوحه جنگ که بیشتر زخمها محکوم به عفونت و نقص عضو بودند نجات یافت اما ما را هم از دربدری نجات داد تا پایان جنگ دیگر از خانه دور نشدیم.
چرا که برایمان ثابت شده بود که انگار باید به این شرایط خو کنیم .
تنها چندماه از شیرخوارگی عباس کوچولو نگذشته بود که مادر دیگر نتوانست به او شیر بدهد طفل دیگری در راه بود و ضعف جسمانی به مادر اجازه نمی داد که به عباس شیر بدهد. این بار بر خلاف هر بار دیگر مادر زودتر از موعد باردار شده بود و حتی عباس بیچاره نتوانست بهره اندکی که هر طفلی از شیر مادرش میبرد، داشته یاشد.
الیاس در خرداد 60 به دنیا آمد از آن به بعد عباس برای هر شیطنت و خوشی کودکانهای یک یار همراه پیدا کرده بود که کاملا شیرگیر و گوش به فرمان بود!
جنگ به گرمی و توفندگی ادامه داشت.
هر از چندگاهی #حمله و #هجومی از آن سو و عملیاتی از این سو خواب از چشمان هر دو سو میگرفت.
دژخیمان مفلوکی " آمده بودند بمانند "
حالا دیگر فهمیده بودند که انگار این تو #بمیری از آن تو #بمیریها نیست که در همه جای دنیا میشنوند.
این تو بمیری یعنی میکشیم و کشته میشویم.
یعنی :
" هل یتربصون بنا إلا إحدی الحسنیین"
یعنی اگر بمیریم یا بکشیم در هر صورت #پیروز میدان ما خواهیم بود.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
🔹 شهید محسن حججی کیست؟؟!!🔹
♦ #قسمت_هشتم
در سحرگاه دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ در منطقه التنف سوریه به همراه چند ایرانی دیگر در بین نیروهای گردان سیدالشهدای حشدالشّعبی عراق مشغول مأموریت مستشاری بودند که با حمله سنگین و غافلگیرانه داعش روبرو شدند.
حاصل این درگیری چند ساعته شهادت چندین رزمنده ایرانی و عراقی مستقر در مقر بود. سرنوشت محسن نیز در این صحنه اسارت در عین مجروحیت رقم خورد. اما محسن مجروح در آن شرایط سخت تصمیم گرفت نتایج تربیت خانوادگی، مطالعات، خودسازی ها ، مبارزات قبلی در جبهه حق علیه باطل و عشق بی پایانش به اهل بیت( ع)را به بوته آزمایش عملی گذاشته و صلابت و اقتدار یک شیعه ایرانی را به نمایش بگذارد.
دو روز بعد داعش، خبر به شهادت رساندن محسن را منتشر کرد. مردم منتظر ایران ، که حالا همه محسنِ با صلابت ما را می شناختند، از شهادت مظلومانه و حسین وار او، اندوهناک شدند و از طرق مختلف به خانواده او تبریک و تسلیت گفتند.
داعشی ها از حمله به مقر حشد الشّعبى و صحنه دستگیری و شکنجه و شهادت و پیکر بی سر محسن فیلم مستند حرفه ای ساختند و خواستند به خیال خود سربازان جبهه حق را تحقیر و مردم و مسئولان ایرانی را دچار رعب، وحشت و اختلاف در مبارزه با شیاطین کنند؛ اما غافل از آن بودند که اراده خدای متعال چیز دیگری است و همانطور که در قرآن فرموده است : «تعزّ مَن تَشاء و تذلّ مَن تَشاء» ، انتشار این تصاویر موجب عزت محسن حججی و عظمت مجاهدت او در برابر دشمنان و وحدت و یکپارچگی بی سابقه بین همه اقشار و گروه های اجتماعی شد. همه جا حرف از شجاعت و پایداری و استحکام او بود.
همه می گفتند انگار آن داعشی
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_هشتم 8⃣
آن روزها: راوی⬅️ مادر شهـید
تـهــران خیــلے کـوچـک تر از حـالا بود.مـردم زندگے های ساده ولے با صفایـے داشـتند.
بہ کم قـانع بودنـد. امـا خیـر وبرکـت از سـر وروے زنـدگے هایشان مے بارید.
خدا مے داند با ایـنکہ اوضـاع اقتصـادے مـردم ضعیف تر از حـالا بود امـا دلـخوشے مـردم بیشـتر بود.
درب هر خـانہ که باز مے شد لشکــرے از بچــہ هاے قد ونیـم قـد ☺️ راهے کـوچہ و خیـابـان مے شـدنـد ! خـانـہ ها کـوچـک و شلــوغ بــود امـا پـر از خـیـر و بـرکـت .
صبـح زود مــردها بســم الله مے گـفـتـنـد وراهے کـار مے شـدند وخــانـم هـا تـوے خــانہ مشـغول پـخـت و پـز و شـسـت و شـو و...
✨✨✨
مـن و حـاج مـحـمـود در روسـتـاے آیــنہ ورزان دمـاونـد بـہ دنـیـا آمـدیـم . دسـت تـقدیـر مـارا بہ
تـهـران آورد و در اطــراف بـازار مولـوے سـاکـن کـرد.
✨✨✨
حــاجـے مغـازه ے چـایـے فـروشـے در چــهار راه سـیـروس داشـت . آن موقـع اکـثـر بـازارے ها در اطـراف بـازار سـاکـن بـودنـد تـا بـہ محـل کـار نـزدیـک بـاشـنـد.
خـداونـد بـاب رحـمـتـش را بـہ روے مـا بـاز کـرد. زنـدگـے خـوب و هـشـت فـرزنـد عطــا کرد.🌸
آن سـال هـا ، در ایــام تـابـسـتـان ، بـہ هـمـراه بـچـہ ها بـہ دمــاونـد مـے رفـتـیـم و سـہ مـاه در روسـتـا مے مــاندیــم .
بـــچــہ هــا از خــانــ🏠ــہ و مـحـیـط بـازار دور مـے شـدنـد و حـسـابـے از آب و هـواے روسـتـا لـذت مـے بـردنـد . آنـجـا بـاغ سـیـب داشـتـیـم و بـیـشـتـر فـامـیـل مـا هـم در آنـجـا بـودنـد.
تـابـسـتـان سـال ۱۳۵۴ بـود کـہ بـار دیـگـر راهـے روسـتـا شـدیـم . آن مـوقـع بـاردار بـودم.
در آخــرین روز هـاے تـیـر مـاه بـود کــہ بـا کـمـک قـابـلـہ ی روسـتـا آخـریـن فـرزنـدم بـہ دنـیـا آمـد
:پسـرے بـسـیـار زیــبـا💫 کـہ آخــریـن فـرزنـد خــانـواده ے مــا بـاشـد.
دوســت داشــتـم نـامـش را وحـیـد بـگـذارم امــا حــاجـے اصـرار داشــت اســمـش را احــمـد علــے بـگـذاریـم.
احــمــد علـے از روز اول بـا بـقـیـہ بـچـہ هـایـم فـرق مـے کـرد . خـیـلـے پـسـر آرامـے بـود.
اصـلا اذیــت و حـرص وجـوش نـداشـت.
مـن خـیـلـے دوســتــ❤️ـش داشــتـم . مـظـلـوم بـود کـارے بـہ کــسـے نـداشـت . از بـچـگـے دنـبـال کـار خـودش بـود.
داخـل خــانـہ....
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
#بسم_رب_الشهید
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_هشتم
به ناچار به کوههای هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه.
تا اینکه خبر دادند عمو جلیل دستش را به سختی بریده است و پدر تحمل نداشت باید باز میگشت تا عزیزش را ببیند بعد از #مرگ عیدان از کوچکترین بلایی بر جان برادرانش میترسید!
مارا هم با خود آورد .
#مادر بی تاب عمو جلیل بود چون از کودکی نزد خودش بزرگ شده بود همپای علی .
همه برگشتیم دوباره به خانه ی پدری.
اینجا حتی اگر در زیر آتش هم باشد امن است #آرامشبخش.
خوشبختانه عمو جلیل از آن بریدگی سخت آن هم در #بحبوحه جنگ که بیشتر زخمها محکوم به عفونت و نقص عضو بودند نجات یافت اما ما را هم از دربدری نجات داد تا پایان جنگ دیگر از خانه دور نشدیم.
چرا که برایمان ثابت شده بود که انگار باید به این شرایط خو کنیم .
تنها چندماه از شیرخوارگی عباس کوچولو نگذشته بود که مادر دیگر نتوانست به او شیر بدهد طفل دیگری در راه بود و ضعف جسمانی به مادر اجازه نمی داد که به عباس شیر بدهد. این بار بر خلاف هر بار دیگر مادر زودتر از موعد باردار شده بود و حتی عباس بیچاره نتوانست بهره اندکی که هر طفلی از شیر مادرش میبرد، داشته یاشد.
الیاس در خرداد 60 به دنیا آمد از آن به بعد عباس برای هر شیطنت و خوشی کودکانهای یک یار همراه پیدا کرده بود که کاملا شیرگیر و گوش به فرمان بود!
جنگ به گرمی و توفندگی ادامه داشت.
هر از چندگاهی #حمله و #هجومی از آن سو و عملیاتی از این سو خواب از چشمان هر دو سو میگرفت.
دژخیمان مفلوکی " آمده بودند بمانند "
حالا دیگر فهمیده بودند که انگار این تو #بمیری از آن تو #بمیریها نیست که در همه جای دنیا میشنوند.
این تو بمیری یعنی میکشیم و کشته میشویم.
یعنی :
" هل یتربصون بنا إلا إحدی الحسنیین"
یعنی اگر بمیریم یا بکشیم در هر صورت #پیروز میدان ما خواهیم بود.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 7⃣#قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گری
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
8⃣#قسمت_هشتم
💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی #موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست #مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
💢تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست #داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
💢 اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به #تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
💢عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام #امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
💠 چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به #سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر #فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
💢 گریههای زنعمو رنگ امید و #ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت #کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ #جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش #فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز #شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
💠 روایت #عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
💢 خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
💠 عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
💢 دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
💠 نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
💢 اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای #بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
#بسم_رب_الشهید
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_هشتم
به ناچار به کوههای هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه.
تا اینکه خبر دادند عمو جلیل دستش را به سختی بریده است و پدر تحمل نداشت باید باز میگشت تا عزیزش را ببیند بعد از #مرگ عیدان از کوچکترین بلایی بر جان برادرانش میترسید!
مارا هم با خود آورد .
#مادر بی تاب عمو جلیل بود چون از کودکی نزد خودش بزرگ شده بود همپای علی .
همه برگشتیم دوباره به خانه ی پدری.
اینجا حتی اگر در زیر آتش هم باشد امن است #آرامشبخش.
خوشبختانه عمو جلیل از آن بریدگی سخت آن هم در #بحبوحه جنگ که بیشتر زخمها محکوم به عفونت و نقص عضو بودند نجات یافت اما ما را هم از دربدری نجات داد تا پایان جنگ دیگر از خانه دور نشدیم.
چرا که برایمان ثابت شده بود که انگار باید به این شرایط خو کنیم .
تنها چندماه از شیرخوارگی عباس کوچولو نگذشته بود که مادر دیگر نتوانست به او شیر بدهد طفل دیگری در راه بود و ضعف جسمانی به مادر اجازه نمی داد که به عباس شیر بدهد. این بار بر خلاف هر بار دیگر مادر زودتر از موعد باردار شده بود و حتی عباس بیچاره نتوانست بهره اندکی که هر طفلی از شیر مادرش میبرد، داشته یاشد.
الیاس در خرداد 60 به دنیا آمد از آن به بعد عباس برای هر شیطنت و خوشی کودکانهای یک یار همراه پیدا کرده بود که کاملا شیرگیر و گوش به فرمان بود!
جنگ به گرمی و توفندگی ادامه داشت.
هر از چندگاهی #حمله و #هجومی از آن سو و عملیاتی از این سو خواب از چشمان هر دو سو میگرفت.
دژخیمان مفلوکی " آمده بودند بمانند "
حالا دیگر فهمیده بودند که انگار این تو #بمیری از آن تو #بمیریها نیست که در همه جای دنیا میشنوند.
این تو بمیری یعنی میکشیم و کشته میشویم.
یعنی :
" هل یتربصون بنا إلا إحدی الحسنیین"
یعنی اگر بمیریم یا بکشیم در هر صورت #پیروز میدان ما خواهیم بود.
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_هشتم
👈دادرسى موسى عليه السلام از يك مظلوم، و كشته شدن ستمگرى به دست او
🌴هنگامى كه موسى عليه السلام به حد رشد و بلوغ رسيد، روزى وارد شهر (مصر) شد و در بين مردم عبور مى كرد، ديد دو نفر گلاويز شده اند و همديگر را مى زنند، يكى از آنها از بنى اسرائيل، و ديگرى قبطى يعنى از فرعونيان بود، در همين هنگام، بنى اسرائيل از موسى عليه السلام استمداد نمود.
🌴از آن جا كه موسى عليه السلام مى دانست فرعونيان از طبقه اشرافى هستند و همواره به بنى اسرائيل ستم مى كنند، به يارى مظلوم شتافت و تصميم گرفت از ظلم ظالم جلوگيرى كند.
🌴موسى عليه السلام به يارى مظلوم شتافت و مشتى محكم بر سينه مرد فرعونى زد، اما همين يك مشت كار او را ساخت، او بر زمين افتاد و مُرد.
🌴موسى عليه السلام قصد كشتن او را نداشت، نه از اين جهت كه آن مرد مقتول، سزاوار كشته شدن نبود، بلكه به خاطر پيامدهاى دشوارى كه براى موسى عليه السلام و بنى اسرائيل داشت، از اين رو موسى عليه السلام به خاطر اين ترك اولى، از درگاه خدا تقاضاى عفو كرد، و از كار خود اظهار پشيمانى نمود.(مضمون آيات 14 تا 17 سوره قصص)
🌴اين قتل يك قتل ساده نبود، بلكه جرقّه اى براى يك انقلاب، و مقدمه آن به حساب مى آمد، لذا موسى عليه السلام نگران بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى به سر مى برد، در اين گير و دار در روز بعد، باز موسى عليه السلام مردى ديگر از فرعونيان را ديد كه با همان مظلوم، گلاويز شده است، و آن مظلوم از موسى عليه السلام استمداد نمود، موسى عليه السلام به طرف او رفت تا از او دفاع نموده و از ظلم ظالم جلوگيرى كند، ظالم به موسى عليه السلام گفت: آيا مى خواهى مرا بكشى همانگونه كه ديروز شخصى را كشتى؟
🌴موسى عليه السلام دريافت كه حادثه قتل، شايع شده، از اين رو براى اين كه مشكلات ديگرى پيش نيايد كوتاه آمد.
ادامه دارد...
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🕊#زیباییهای_عاشورا🕊
#قسمت_هشتم
••••••☆•••••☆•••••••☆••••••••
😭در یک روایتی است که وقتی محرم می شود پیراهن خونین حضرت را در عرش می آویزند؛ این همه اتفاقات می افتد و حال امام زمان که متحول می شود کائنات به هم می ریزد. پس عظمت مصیبت محل بحث نیست؛ ولی زیبایی این مصیبتی که اینقدر سنگین و با عظمت است در حالی که هیچ پیغمبری اینقدر مصیبت تحمل نکرده کجاست.
◾️🔻از متن گریه برای ابا عبدالله به ضیافت الهی باید برسیم ۰ این سفره اینقدر با عظمت است که حتی انبیاء را خدای متعال سر این سفره دعوت کرده است. در روایات است که حرم سیدالشهداء مختلف الملائکه است یعنی رفت و آمد ملائکه در آنجا دائمی است «فَفَوْجٌ یَنْزِلُ وَ فَوْجٌ یَصْعَد»(۱) یک دسته دائماً در حال فرود آمدن هستند و یک دسته هم زیارت کردند و به سمت آسمان و عوالم بالا می روند. انبیاء هم همینطور هستند که دائماً یک دسته از انبیاء می آیند برای زیارت و یک دسته هم برمی گردند. یک چنین حرمی است و چه سفره ای خدا پهن کرده که انبیاء الهی از سماوات مرتب برای زیارت سیدالشهداء بیایند، یعنی بهره ای نمی برند و اینها صرفاً تشریفاتی است؟! و فقط ما هستیم که به زیارت امام حسین وقتی می رویم در باب زیارت حضرت گفته می شود که در زیارت تان هر قدم که برمی دارید ثواب یک حج دارد؛ ثواب شهادت در راه خدا را دارد؛ ثواب بنده آزاد کردن دارد؛ یا اینکه فرمود کسی عرفه به زیارت امام حسین برود گویا به زیارت خدا در عرش می رسد، آیا فقط ما هستیم یا انبیائی که می آیند در کربلا یک بهره ای می برند؟
◾️🔻در یک روایتی است که ظاهراً کسالتی برای امام هادی پیدا شده بود و کسی را نایب فرستادند و فرمودند که برو در حائر امام حسین برای من دعا کن. یک کسی عرض کرد که شما خودتان حائر هستید و امام هستید، حضرت فرمودند: آن مکان یک موقعیتی دارد. در روایت در کامل الزیارات است که صفان جمال می گوید با حضرت در حیره نزدیکی کوفه بودیم ـ که الان شاید آثاری از آن نباشد ـ حضرت فرمود: می آیی به زیارت سیدالشهداء برویم؛ من عرض کردم: مگر شما هم زیارت سیدالشهداء می روید. امام صادق علیه السلام فرمودند: چه می گویی صفوان هر شب جمعه در کربلا خدای متعال رحمتش نازل می شود و توجه خاص به کربلا می کند و عنایت و حضورش در کربلا یک حضور خاصی است. آنقدر فضا فوق العاده و نورانی می شود که وقتی این رحمت الهی نازل می شود ۱۲۴ هزار پیغمبر و اوصیائشان از سماوات سرازیر می شوند، این سفره ای است که خدا برای حضرت پهن کرده، بعد حضرت تعبیر عجیبی فرمود که نبی اکرم هم می آیند و ما اهل بیت هم می آییم.
اینها نمایشی از زیباییهای عاشوراست
❣ «ما رَأَیتُ اِلاّ جَمِیلًا»
هیچ چیز جز زیبایی ندیدم
💠💠@abbass_kardani💠💠
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_هشتم
👈آزار و اذیت مخالفان
🌴کم کم صف ها از هم جدا شد.کسانی که مسلمان شده بودند سعی می کردند بت پرستان را به خدای یگانه دعوت کنند.بت پرستان نیز که منافع و ریاست خود را بر عده ای نادانتر از خود در خطر می دیدند می کوشیدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از کیش تازه برگردانند.
🌴هر چه اسلام بیشتر در بین مردم گسترش می یافت بت پرستان نیز بر آزارها و توطئه چینی های خود می افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران مسلمان از برادران مشرک خود آزار می دیدند.
🌴جوانان حقیقت طلب که به اعتقادات خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرویده بودند به زندان ها درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمی دادند.اما آن مسلمانان با ایمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکیده از گرسنگی و تشنگی، خدا را همچنان پرستش می کردند.
🌴مخالفان خاک و سنگ به طرف پیامبر پرتاب می کردند.و در هر کوچه و بازاری که محمد(ص) را می دیدند همگی دنبالش راه می افتادند و او را دیوانه صدایش می زدند،خداوند در این زمینه چنین می فرماید:
🍃وَقَالُوا یَا أَیُّهَا الَّذِی نُزِّلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ🍃
✨و(تمسخرکنان) میگویند : ای کسی که (گمان میبری از آسمان) قرآن بر تو نازل گشته است ، تو حتماً دیوانهای !
(سوره حجر/آیه6)✨
🌴مشرکان زره آهنین در بر غلامان می کردند و آنها را در میان آفتاب داغ و روی ریگ های تفتیده می انداختند تا اینکه پوست بدنشان بسوزد.برخی را با آهن داغ شده می سوزاندند و به پای بعضی طناب می بستند و آنها را روی ریگهای سوزان می کشیدند.
🌴بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسیار گرم ، روی زمین می انداخت و سنگ های بزرگی را روی سینه اش می گذاشت ولی بلال همه این آزارها راتحمل می کرد و پی در پی (احد احد) می گفت و خدای یگانه را یاد می کرد.یاسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف یکدیگر راندند تا یاسر دو تکه شد .
🌴سمیه مادر عمار را هم به وضع بسیار دردناکی شهید کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد(با این همه شکنجه ها)عاشقانه ، تا پای مرگ پیش رفتند و از ایمان به خدای یگانه دست نکشیدند.
ادامه دارد....
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_هشتم
👈آزار و اذیت مخالفان
🌴کم کم صف ها از هم جدا شد.کسانی که مسلمان شده بودند سعی می کردند بت پرستان را به خدای یگانه دعوت کنند.بت پرستان نیز که منافع و ریاست خود را بر عده ای نادانتر از خود در خطر می دیدند می کوشیدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از کیش تازه برگردانند.
🌴هر چه اسلام بیشتر در بین مردم گسترش می یافت بت پرستان نیز بر آزارها و توطئه چینی های خود می افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران مسلمان از برادران مشرک خود آزار می دیدند.
🌴جوانان حقیقت طلب که به اعتقادات خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرویده بودند به زندان ها درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمی دادند.اما آن مسلمانان با ایمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکیده از گرسنگی و تشنگی، خدا را همچنان پرستش می کردند.
🌴مخالفان خاک و سنگ به طرف پیامبر پرتاب می کردند.و در هر کوچه و بازاری که محمد(ص) را می دیدند همگی دنبالش راه می افتادند و او را دیوانه صدایش می زدند،خداوند در این زمینه چنین می فرماید:
🍃وَقَالُوا یَا أَیُّهَا الَّذِی نُزِّلَ عَلَیْهِ الذِّکْرُ إِنَّکَ لَمَجْنُونٌ🍃
✨و(تمسخرکنان) میگویند : ای کسی که (گمان میبری از آسمان) قرآن بر تو نازل گشته است ، تو حتماً دیوانهای !
(سوره حجر/آیه6)✨
🌴مشرکان زره آهنین در بر غلامان می کردند و آنها را در میان آفتاب داغ و روی ریگ های تفتیده می انداختند تا اینکه پوست بدنشان بسوزد.برخی را با آهن داغ شده می سوزاندند و به پای بعضی طناب می بستند و آنها را روی ریگهای سوزان می کشیدند.
🌴بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسیار گرم ، روی زمین می انداخت و سنگ های بزرگی را روی سینه اش می گذاشت ولی بلال همه این آزارها راتحمل می کرد و پی در پی (احد احد) می گفت و خدای یگانه را یاد می کرد.یاسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف یکدیگر راندند تا یاسر دو تکه شد .
🌴سمیه مادر عمار را هم به وضع بسیار دردناکی شهید کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد(با این همه شکنجه ها)عاشقانه ، تا پای مرگ پیش رفتند و از ایمان به خدای یگانه دست نکشیدند.
ادامه دارد....
8.mp3
10.4M
#کتاب_صوتی
#تپه_های_برهانی
#خاطرات
#سیدحمیدرضا_طالقانی
💐 #قسمت_هشتم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_هشتم
😊 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید، شروع کرد چیزهایی را که بلد بود با زبان کودکانه به او یاد داد.
محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی.
هوش موسیقیایی خوبی داشت. کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار با او تمرین کند، بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد.
استاد، دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد به محافل حرفه ای که خودش پای ثابتشان بود.
اساتید وقتی صدای محسن را می شنیدند، همگی می گفتند :
_ آینده اش درخشان است.
مامان تا ساعت یک شب، چشم کشان بچه ها بیدار می ماند تا برگردند.
سرسفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید.
برایش مهم بود بچه ها کجا رفتند و چه کرده اند و پیشرفت داشته اند یا نه.
وضع مالی شان متوسط بود. گاهی پایین تر از متوسط.
ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد.
محسن سریع پیشرفت کرد.
دوازده ساله که شد، رتبه اول کشوری را گرفت.
✍ ادامه دارد ...
💗#رمان_ابوحلما💗
💗#قسمت_هشتم💗
ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید.🥀 مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود.
پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان خبری در دست نیست...
محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت:
- بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟
عجب از دست بابا...
حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
+میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟
محمد راستشو بگو
-بابا فقط نگرانه
+خب چرا؟
-چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست
+شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده
-میگم ولی قول بده آروم باشی
+بگو دیگه
-قول؟
+قول
-جونِ محمد
+قسم نده بگو دیگه
-با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده
+آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی
-ناراحت نشدی؟
+ناراحت چرا؟
توکه تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه...
-آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون
+خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین
-حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن...
محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد:
-بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو
+مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی
-دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد
حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت:
-دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم
+گوربابای دشمن...
چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟
-تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ...
+من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز ....
-بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت...
+هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای کشورشون
نشن،
می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون خون دادن!
-اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش...
+نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم
🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁
ادامه دارد...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_هشتم
جوابش را ندادم با کمال افتخار و سربلند
توی چشماش نگاه می کردم کفری تر از
قبل ادامه داد: «قدر اون ناز و نعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی نه؟»
بر و بر
نگاهش می کردم باز گفت:«انگار دوست داری برگردی همون جا نه؟»
عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم خاطر جمع و مطمئن گفتم :«این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو،بشکه،بعد که خالی کردی توبشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.»
عصبانی گفت: «حرف همین؟»
گفتم :«اگر بکشیدم اونجا نمی رم»......
حدود بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند
و فرستادنم گروهان خدمات " 1 ".
پاورقی
۱ شروع سربازی شهید برونسی در تاریخ ۱۳/۶/۱۳۴۱ بوده است.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات