1⃣ فراموش نمے ڪنم. یڪ بار حضرتــــ آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید.
آن موقع احمدآقا در سنیــــن نوجوانے بود.
بعد به حجت الاسلاݦ حاج حسیــــــن نیرے ( برادر احمدآقا ) گفت : 👇👇
⚫️ من به حال و روز این جوان #غبطــ‼️ـــہ مے خورم❗️
2⃣ آیت الله حق شناس در تشییع جنازه شهید نیری فرمودند :
⚫️ بروید در این #تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمدآقا پیدا می کنید⁉️
🌱 شهیدے که بین زمین و آسمان نماز خواند❗️
🌿🍂🍃🍁💟🌿🍂🍃🍁💟🌿🍂🍃🍁
با رمان زیبای #عارفانه همراه شوید👇👇
🍃🌹🍃🌹
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_چهارم 4⃣
🌿 «تویی که نمی شناختمت»🌿
این گـــ🌺ــل پــر پـــــر از کجا آمده
از سفـــــر کربـــــ و بـــــلا آمده
امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را میداد و پیکـــــر شهـــ🌷ــید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم.
✨✨✨✨✨
جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجــد وشاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیداً گریــــــه میکردند و طاقت از کف داده بودند.
من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الله الحق،
حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک می رسیدم و از جلسات پر بار این استاد استفاده می کردم.
✨✨✨✨✨
سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی برخی علمای ربانی #تهران توانسته بودم به محضر این عالم خود ساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته،برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهـید را به سوی بهشت زهرا(س)بردند .من هم همراه انها رفتم.
✨✨✨✨✨
در آنجا به دلیل اینکه شهـــــ🌹ـــــید در حین نبرد به شهادت رسیده بود،بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آمادهی تدفین شد..
چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز،شهیــ🌹ـــد چمران،برای تدفین او انتخاب شد.من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم..
درب تابوت باز شد.چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم.شاداب و زیبا بود.
✨✨✨✨✨
گویی به خواب عمیقی فرو رفته❗️
اصلا چهرهی یک انسانی که از دنیا رفته را نداشت.
تازه دوستان او میگفتند:از شهــادت او شش روز میگذرد ‼️
دست این شهید به نشانهی ادب روی سیـــــنه اش قرار داشت!!
یکی از همرزمانش میگفت.....
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹
✿زمانی که محمد هادی در #تهران بود و در بازار آهن⛓ فعالیت می کرد، همیشه دست به #خیر داشت. خصوصاً برای هیئت ها🏴 بسیار خرج می کرد.
✿هادی میگفت باید مجلس "امام حسین" (علیه السلام) پر رونق باشد. باید این بچه ها که #هیئت می آیند خاطره خوشی💖 داشته باشند.
✿هربار که برای هیئت و یا کارهای #فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی💰 داشتیم اولین کسی که جلو می آمد #هادی بود. #همیشه آماده بود برای هزینه کردن.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_چهارم
الیاس که از #عباس کوچکتر بود با تشویق او داشت متاهل می شد عباس در هیچ عروسی عزیزانش شرکت
نمی کرداما عروسی آرام الیاس جای خوبی بود که نقشه اش را عملی کند آقا آرام و مثل همیشه مشغول خوش و بش و مهمان داری بود پس خیلی
نمی توانست درگیر حرف او شود.
بنابراین به خانه آمد اول بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه نان و پنیر داد خودش خورد و بعد آرام کنار پدر خزید دستش را گرفت و پس از کمی مقدمه چینی گفت:
" اگر برای جنگ بروم سوریه از من ناراحت می شوی، جلویم را نمی گیری .."
پدر آرام بود گویی از قبل این روزهارا میدید !
پرسید: اگر بگویم نرو نمیروی:
عباس گفت "چرا می روم"
گفت:پس مخالفت چه فایده دارد؟
حالا که دلت هوایی شده برو"
#عباس شام آخرین عروسی که در آن شرکت می کرد را خورد و مسرور از گرفتن رضایت پدر آزاد و رها به سوی خانه ی مرغداری که از مدت ها پیش در آن ساکن شده بود پرید.
پس از چند روز با همه تماس گرفت خداحافظی کرد و برای اعزام به #تهران رفت.
#عباس همیشه به عملیات مستشاری
می رفت پس رضایت گرفتن این دفعه اش معنی خاصی داشت که برای همه نگران کننده بود بغض فضای خانه را در بر می گرفت اما باز به نبودش عادت کردیم به خصوص که هر چند شب یکبار تماس می گرفت تا خبر سلامتیش را بدهد در این مدت یکبار شایع شد شهید شده اما بلافاصله تماس گرفت و تکذیب کرد و نفس های حبس شده در سینه هایمان کمی راه آزادی به خود دید.
اما یک شب بی خبر خسته و شاد به خانه آمد برخلاف سابق که با مآخود حیا بودنش از همه فاصله می گرفت و روبوسی نمی کرد اینبار همه را بوسید شاد بود و آرام اما چیزی درونش تغییر کرده بود و به قول خودش چیز هایی (تکیه کلام عباس چیز بود) دو جسم و روحش خلل و عظمت توام بود پایش ترکش خورده بود می لنگید اما پنهانی در حمام پانسمانش را عوض می کرد تا بویی نبریم .
حالش خوب نبود دو روز در خانه ماند .
گپ می زد اما گاهی صدایی در گوشش آزارش می داد بعد ها فهمیدم خیلی سخت موجی شده بود .#موج انفجار گوشش را آسیب دیده تر کرده بود.
#عباس پیش از این اندکی از شنوایی یک گوشش را در مانور از دست داده بود و حالا کم شنوا شده بود .
با ما مرتب شوخی می کرد بستنی
می خرید ...اما عمر ماندنش بیشتر از دو روز طول نکشید.
در شهر بود اما به خانه نمیآمد وسایلش را از شب قبل جمع کرد و چون عادت به خداحافظی نداشت از جمع کردنش فهمیدم برای یک سفر طولانی مهیا
می شود.
دوستش بعدها برایمان تعریف می کرد وقتی در فرودگاه سوریه بودیم یک جعبه شیرینی به هر کداممان دادند، عباس شیرینی را به من داد و گفت :
"این را با خودت ببر، نمی توانم آن را به خانه ببرم اگر کسی خواست بخورد
نمی توانم به آنها بگویم امانت است. دست نزنید."
من جعبه شیرینی را بردم بدون آنکه بدانم هدیه او امانت چه کسی است اما خیلی مشتاق بودم بدانم.
تا اینکه به سوریه برگشتیم .شیرینی عباس امانت یتیم بچه های سوری بود که قلبش را با خود برده بودند و انگیزه مبارزه اش شده بودند....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_چهارم
الیاس که از #عباس کوچکتر بود با تشویق او داشت متاهل می شد عباس در هیچ عروسی عزیزانش شرکت
نمی کرداما عروسی آرام الیاس جای خوبی بود که نقشه اش را عملی کند آقا آرام و مثل همیشه مشغول خوش و بش و مهمان داری بود پس خیلی
نمی توانست درگیر حرف او شود.
بنابراین به خانه آمد اول بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه نان و پنیر داد خودش خورد و بعد آرام کنار پدر خزید دستش را گرفت و پس از کمی مقدمه چینی گفت:
" اگر برای جنگ بروم سوریه از من ناراحت می شوی، جلویم را نمی گیری .."
پدر آرام بود گویی از قبل این روزهارا میدید !
پرسید: اگر بگویم نرو نمیروی:
عباس گفت "چرا می روم"
گفت:پس مخالفت چه فایده دارد؟
حالا که دلت هوایی شده برو"
#عباس شام آخرین عروسی که در آن شرکت می کرد را خورد و مسرور از گرفتن رضایت پدر آزاد و رها به سوی خانه ی مرغداری که از مدت ها پیش در آن ساکن شده بود پرید.
پس از چند روز با همه تماس گرفت خداحافظی کرد و برای اعزام به #تهران رفت.
#عباس همیشه به عملیات مستشاری
می رفت پس رضایت گرفتن این دفعه اش معنی خاصی داشت که برای همه نگران کننده بود بغض فضای خانه را در بر می گرفت اما باز به نبودش عادت کردیم به خصوص که هر چند شب یکبار تماس می گرفت تا خبر سلامتیش را بدهد در این مدت یکبار شایع شد شهید شده اما بلافاصله تماس گرفت و تکذیب کرد و نفس های حبس شده در سینه هایمان کمی راه آزادی به خود دید.
اما یک شب بی خبر خسته و شاد به خانه آمد برخلاف سابق که با مآخود حیا بودنش از همه فاصله می گرفت و روبوسی نمی کرد اینبار همه را بوسید شاد بود و آرام اما چیزی درونش تغییر کرده بود و به قول خودش چیز هایی (تکیه کلام عباس چیز بود) دو جسم و روحش خلل و عظمت توام بود پایش ترکش خورده بود می لنگید اما پنهانی در حمام پانسمانش را عوض می کرد تا بویی نبریم .
حالش خوب نبود دو روز در خانه ماند .
گپ می زد اما گاهی صدایی در گوشش آزارش می داد بعد ها فهمیدم خیلی سخت موجی شده بود .#موج انفجار گوشش را آسیب دیده تر کرده بود.
#عباس پیش از این اندکی از شنوایی یک گوشش را در مانور از دست داده بود و حالا کم شنوا شده بود .
با ما مرتب شوخی می کرد بستنی
می خرید ...اما عمر ماندنش بیشتر از دو روز طول نکشید.
در شهر بود اما به خانه نمیآمد وسایلش را از شب قبل جمع کرد و چون عادت به خداحافظی نداشت از جمع کردنش فهمیدم برای یک سفر طولانی مهیا
می شود.
دوستش بعدها برایمان تعریف می کرد وقتی در فرودگاه سوریه بودیم یک جعبه شیرینی به هر کداممان دادند، عباس شیرینی را به من داد و گفت :
"این را با خودت ببر، نمی توانم آن را به خانه ببرم اگر کسی خواست بخورد
نمی توانم به آنها بگویم امانت است. دست نزنید."
من جعبه شیرینی را بردم بدون آنکه بدانم هدیه او امانت چه کسی است اما خیلی مشتاق بودم بدانم.
تا اینکه به سوریه برگشتیم .شیرینی عباس امانت یتیم بچه های سوری بود که قلبش را با خود برده بودند و انگیزه مبارزه اش شده بودند....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#شهید_عباس_کردانی
#زندگینامه
✅#قسمت_بیست_چهارم
الیاس که از #عباس کوچکتر بود با تشویق او داشت متاهل می شد عباس در هیچ عروسی عزیزانش شرکت
نمی کرداما عروسی آرام الیاس جای خوبی بود که نقشه اش را عملی کند آقا آرام و مثل همیشه مشغول خوش و بش و مهمان داری بود پس خیلی
نمی توانست درگیر حرف او شود.
بنابراین به خانه آمد اول بچه ها را دور خودش جمع کرد و به همه نان و پنیر داد خودش خورد و بعد آرام کنار پدر خزید دستش را گرفت و پس از کمی مقدمه چینی گفت:
" اگر برای جنگ بروم سوریه از من ناراحت می شوی، جلویم را نمی گیری .."
پدر آرام بود گویی از قبل این روزهارا میدید !
پرسید: اگر بگویم نرو نمیروی:
عباس گفت "چرا می روم"
گفت:پس مخالفت چه فایده دارد؟
حالا که دلت هوایی شده برو"
#عباس شام آخرین عروسی که در آن شرکت می کرد را خورد و مسرور از گرفتن رضایت پدر آزاد و رها به سوی خانه ی مرغداری که از مدت ها پیش در آن ساکن شده بود پرید.
پس از چند روز با همه تماس گرفت خداحافظی کرد و برای اعزام به #تهران رفت.
#عباس همیشه به عملیات مستشاری
می رفت پس رضایت گرفتن این دفعه اش معنی خاصی داشت که برای همه نگران کننده بود بغض فضای خانه را در بر می گرفت اما باز به نبودش عادت کردیم به خصوص که هر چند شب یکبار تماس می گرفت تا خبر سلامتیش را بدهد در این مدت یکبار شایع شد شهید شده اما بلافاصله تماس گرفت و تکذیب کرد و نفس های حبس شده در سینه هایمان کمی راه آزادی به خود دید.
اما یک شب بی خبر خسته و شاد به خانه آمد برخلاف سابق که با مآخود حیا بودنش از همه فاصله می گرفت و روبوسی نمی کرد اینبار همه را بوسید شاد بود و آرام اما چیزی درونش تغییر کرده بود و به قول خودش چیز هایی (تکیه کلام عباس چیز بود) دو جسم و روحش خلل و عظمت توام بود پایش ترکش خورده بود می لنگید اما پنهانی در حمام پانسمانش را عوض می کرد تا بویی نبریم .
حالش خوب نبود دو روز در خانه ماند .
گپ می زد اما گاهی صدایی در گوشش آزارش می داد بعد ها فهمیدم خیلی سخت موجی شده بود .#موج انفجار گوشش را آسیب دیده تر کرده بود.
#عباس پیش از این اندکی از شنوایی یک گوشش را در مانور از دست داده بود و حالا کم شنوا شده بود .
با ما مرتب شوخی می کرد بستنی
می خرید ...اما عمر ماندنش بیشتر از دو روز طول نکشید.
در شهر بود اما به خانه نمیآمد وسایلش را از شب قبل جمع کرد و چون عادت به خداحافظی نداشت از جمع کردنش فهمیدم برای یک سفر طولانی مهیا
می شود.
دوستش بعدها برایمان تعریف می کرد وقتی در فرودگاه سوریه بودیم یک جعبه شیرینی به هر کداممان دادند، عباس شیرینی را به من داد و گفت :
"این را با خودت ببر، نمی توانم آن را به خانه ببرم اگر کسی خواست بخورد
نمی توانم به آنها بگویم امانت است. دست نزنید."
من جعبه شیرینی را بردم بدون آنکه بدانم هدیه او امانت چه کسی است اما خیلی مشتاق بودم بدانم.
تا اینکه به سوریه برگشتیم .شیرینی عباس امانت یتیم بچه های سوری بود که قلبش را با خود برده بودند و انگیزه مبارزه اش شده بودند....
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
گذری کوتاه بر زندگی
#شهید_والامقام
#محمدعلی_رجائی
#شهید_رجائی در سال ۱۳۱۲ هجری شمسی، در #قزوین متولد شد.
در سن ۴ سالگی از نعمت داشتن #پدر_محروم شد و تحت تکفل #مادری_مهربان قرار گرفت.
درسال ۱۳۲۷ به #تهران مهاجرت کرد و سال بعد وارد #نیروی_هوائی شد.
در مدت ۵ سال خدمت در #نیروی_هوائی، دوره #متوسطه را با #تحصیل_شبانه گذراند.
در سال ۱۳۳۵ به #دانشسرای عالی وارد شد و دوره #لیسانس خود را در #رشته_ریاضی به پایان برد و به سمت دبیر #ریاضی در #وزارت_فرهنگ استخدام گردید.
در #اردیبهشت ۱۳۴۲ به علت فعالیتهای #سیاسی علیه رژیم طاغوت #دستگیر و ۵۰ روز #زندانی شد.
پس از آزادی با #شهید_باهنر به سازماندهی مجدد #هیئت_موتلفه پرداخت و #داوطلبانی را به #جبهه_فلسطین اعزام کرد.
پس از بازگشت در سال ۱۳۵۳ #دستگیر و دو سال در #زندانهای_انفرادی رژیم پهلوی انواع #شکنجه ها را تحمل نمود.
#شهید_رجائی در سال ۱۳۵۸ ، #مسئولیت_وزارت_آموزش_و_پرورش را به عهده گرفت و به دنبال #تمایل_مجلس در تاریخ ۱۳۵۹/۰۵/۱۸ به عنوان اولین #نخست_وزیر جمهوری اسلامی ایران به مجلس معرفی و با رأی قاطع به #نخست_وزیری انتخاب شد و با عزل #بنی_صدر از جانب #امام_خمینی_ره به عنوان #رئیس_جمهوری اسلامی ایران معرفی گردید و سرانجام در #هشتم_شهریور1360 به همرا #شهید_باهنر توسط ایادی دشمنان انقلاب به فیض رفیع #شهادت نائل آمد.
🌹 سالروز_شهادت🕊
صلوات یادت نره رفیق شهدایی