#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_چهارم
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانهای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، میخواست خودش مکمل این #دوازده تن باشد.
تا دیگر جایی برای خطور اندیشهای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند.
#زمستان 58 بود!
درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود #نو رسیدهای دیگر میداد.
سخت بود!
بزرگ کردن و مراقبت از بچههای قد و نیم قد و بارداریهای توامان با داشتن مشغلههای خانهداری آن زمان،
مثل #نان درست کردن!
با #کپسول غذا پختن !
(که گاهی بود و گاهی نبود)
مراقبت از #مرغ و خروسها !
و هزار کار دیگر.
#جنین در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیههای آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود.
این کارها #انگار داشت زایمان این بار مادر را سخت تر میکرد.
انگار مثل #هیچکس از ما نبود.
در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب میشد، تقریباً اکثر بچهها را #ماماهای محلی میزایاندند.
ساعت نمیدانم چند بود، اما احتمالا باید نیمههای شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود.
پیش از خروسخوان میرفت تا آخر شب برمیگشت. مادر درد شدید داشت...
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
🔹نزدیک "عملیات خیبر" بود. #زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است #نخوابیده.
🔸تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. #دستم را گرفت و نشاندم. گفت: "امشب نوبت من است که از #خجالت تو بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..." نگذاشت حرفم تمام شود.
🔹رفت خودش #سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعدی هم غذای #مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد دستم و گفت : "بفرما بخور. "
✍ به روایت همسر
شهید حاج محمد ابراهیم همت🌷
🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani✅
❣ #سلام_امام_زمانم❣
⚜السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
🔸سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، #زمستان دلهـ❤️ـا را #بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🔹 #می_آیی و پروانه های عشق، پیله های #حسرت را میشکنند و در آسمانِ امید، پروازی شگفت را تجربه میکنند🕊.
#السلام_علیک_یاحجه_الله_فی_ارضه
🌹🍃🌹🍃
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_چهارم
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانهای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، میخواست خودش مکمل این #دوازده تن باشد.
تا دیگر جایی برای خطور اندیشهای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند.
#زمستان 58 بود!
درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود #نو رسیدهای دیگر میداد.
سخت بود!
بزرگ کردن و مراقبت از بچههای قد و نیم قد و بارداریهای توامان با داشتن مشغلههای خانهداری آن زمان،
مثل #نان درست کردن!
با #کپسول غذا پختن !
(که گاهی بود و گاهی نبود)
مراقبت از #مرغ و خروسها !
و هزار کار دیگر.
#جنین در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیههای آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود.
این کارها #انگار داشت زایمان این بار مادر را سخت تر میکرد.
انگار مثل #هیچکس از ما نبود.
در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب میشد، تقریباً اکثر بچهها را #ماماهای محلی میزایاندند.
ساعت نمیدانم چند بود، اما احتمالا باید نیمههای شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود.
پیش از خروسخوان میرفت تا آخر شب برمیگشت. مادر درد شدید داشت...
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
🔴 #چکمهی_شب_زمستانی
🍃 اولین سال بعد از شهادت شوهرم #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست.
🍂یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، #ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی
🍃خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمیآیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین #برف که رو زمین میشینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریهام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟
🍂گفتم: شوخی میکرد و میگفت بذار زمستون بشه برات یک #پالتو و یک نیم چکمه میخرم. این دفعه آقا جون گریهاش گرفت،
🍃نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه میکرد؛ گفت: دیشب #ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک #چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش...
#شهید_ناصر_کاظمی🌷
🌹💥🌹 @abbass_kardani 🌹💥🌹
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_چهارم
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانهای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، میخواست خودش مکمل این #دوازده تن باشد.
تا دیگر جایی برای خطور اندیشهای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند.
#زمستان 58 بود!
درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود #نو رسیدهای دیگر میداد.
سخت بود!
بزرگ کردن و مراقبت از بچههای قد و نیم قد و بارداریهای توامان با داشتن مشغلههای خانهداری آن زمان،
مثل #نان درست کردن!
با #کپسول غذا پختن !
(که گاهی بود و گاهی نبود)
مراقبت از #مرغ و خروسها !
و هزار کار دیگر.
#جنین در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیههای آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود.
این کارها #انگار داشت زایمان این بار مادر را سخت تر میکرد.
انگار مثل #هیچکس از ما نبود.
در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب میشد، تقریباً اکثر بچهها را #ماماهای محلی میزایاندند.
ساعت نمیدانم چند بود، اما احتمالا باید نیمههای شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود.
پیش از خروسخوان میرفت تا آخر شب برمیگشت. مادر درد شدید داشت...
به روایت از #خواهر_شهید
✅ادامه دارد...
@abbass_kardani
💠 وفای به عهد شهید
همسر شهید چنین میگوید :
اولین سال بعد از شهادت ناصر #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست .
یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : #عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ⁉️
گفتم : نه ، هیچی .
خیلی اصرار کرد و آخرش دید که من کوتاه نمی آیم گفت : بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره 😇⁉️
چشم هایم پر از #اشک شد ، گریه ام گرفت ، گفت : دیدی یک چیزی هست ؟! بگو ببینم چی بهت قول داده ⁉️
گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم . 😊
این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد و گفت : دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد 👌 و گفت : به منيژه #قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم 🎁
حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش بابا .....
🌹 شهید_ناصر_کاظمی🌹
🌸🌸@abbass_kardani🌸🌸
ســـــــلام خدمت اعضای محترم
مـــــــهمان عزیزامشب ما👇👇
شهیدناصر کاظمی هستند
💠 وفای به عهد شهید
همسر شهید چنین میگوید :
اولین سال بعد از شهادت ناصر #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست .
یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : #عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ⁉️
گفتم : نه ، هیچی .
خیلی اصرار کرد و آخرش دید که من کوتاه نمی آیم گفت : بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره 😇⁉️
چشم هایم پر از #اشک شد ، گریه ام گرفت ، گفت : دیدی یک چیزی هست ؟! بگو ببینم چی بهت قول داده ⁉️
گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم . 😊
این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد و گفت : دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد 👌 و گفت : به منيژه #قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم 🎁
حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش بابا .....
🌹 شهید_ناصر_کاظمی
یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
شادی روح امام و همه ی شهدای
عزیز خاصه مهمان امشب مون
14دسته گل صلوات هدیه کنیم
خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا