eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
🔹نزدیک "عملیات خیبر" بود. بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشم های سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است . 🔸تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. را گرفت و نشاندم. گفت: "امشب نوبت من است که از تو بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..." نگذاشت حرفم تمام شود. 🔹رفت خودش را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعدی هم غذای را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد دستم و گفت : "بفرما بخور. " ✍ به روایت همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت🌷 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ⚜السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام... 🔸سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، #زمستان دلهـ❤️ـا را #بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو. 🔹 #می_آیی و پروانه های عشق، پیله های #حسرت را می‌شکنند و در آسمانِ امید، پروازی شگفت را تجربه می‌کنند🕊. #السلام_علیک_یاحجه_الله_فی_ارضه 🌹🍃🌹🍃
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
🔴 #چکمه‌ی_شب_زمستانی 🍃 اولین سال بعد از شهادت شوهرم #زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست. 🍂یک شب پدر شوهرم آمد، خیلی نا آرام گفت: عروس گلم، #ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده؟ گفتم: نه، هیچی 🍃خیلی اصرار کرد. آخرش دید که من کوتاه نمی‌آیم، گفت: بهت قول داده زمستون که میاد اولین #برف که رو زمین می‌شینه چی برات بخره؟چشمهایم پر از اشک شد، گریه‌ام گرفت، گفت: دیدی یک چیزی هست، بگو ببینم چی بهت قول داده؟ 🍂گفتم: شوخی می‌کرد و می‌گفت بذار زمستون بشه برات یک #پالتو و یک نیم چکمه می‌خرم. این دفعه آقا جون گریه‌اش گرفت، 🍃نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می‌کرد؛ گفت: دیشب #ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت: به منیژه قول دادم زمستون که بشه براش یک #چکمه و یک پالتو بخرم. حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش... #شهید_ناصر_کاظمی🌷 🌹💥🌹 @abbass_kardani 🌹💥🌹
پس مادر با تمام عشقش به ما و حرص و حسد زنانه‌ای که زنان برای حفظ همسرشان دارند، می‌خواست خودش مکمل این تن باشد. تا دیگر جایی برای خطور اندیشه‌‌‌ای از یک زن دیگر حتی به ذهن پدر راه پیدا نکند. 58 بود! درست یک سال پس از انقلاب؛ مادرم رضا را در آغوش داشت و شکمش دوباره خبر از وجود رسیده‌ای دیگر می‌داد. سخت بود! بزرگ کردن و مراقبت از بچه‌های قد و نیم قد و بارداری‌های توامان با داشتن مشغله‌های خانه‌داری آن زمان، مثل درست کردن! با غذا پختن ! (که گاهی بود و گاهی نبود) مراقبت از و خروس‌ها ! و هزار کار دیگر. در شکم مادرم ، مادری که تا ثانیه‌های آخر پیش از هر زایمان حتما گرفتار رتق و فتق امری بود. این کارها داشت زایمان این بار مادر را سخت تر می‌کرد. انگار مثل از ما نبود. در محیط خزامی که تا آن وقت ها هنوز روستای چسبیده به اهواز محسوب می‌شد، تقریباً اکثر بچه‌ها را محلی می‌زایاندند. ساعت نمی‌دانم چند بود، اما احتمالا باید نیمه‌های شب بوده باشد چرا که پدر در خانه بود و او هیچ گاه وقتی مابیدار بودیم نبود. پیش از خروس‌خوان می‌رفت تا آخر شب برمی‌گشت. مادر درد شدید داشت... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
💠 وفای به عهد شهید همسر شهید چنین میگوید : اولین سال بعد از شهادت ناصر سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ⁉️  گفتم : نه ، هیچی . خیلی اصرار کرد و آخرش دید که من کوتاه نمی آیم گفت : بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره 😇⁉️ چشم هایم پر از شد ، گریه ام گرفت ، گفت : دیدی یک چیزی هست ؟! بگو ببینم چی بهت قول داده ⁉️ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم . 😊 این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد و گفت : دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد 👌 و گفت : به منيژه دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم 🎁 حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش بابا ..... 🌹 شهید_ناصر_کاظمی🌹 🌸🌸@abbass_kardani🌸🌸
ســـــــلام خدمت اعضای محترم مـــــــهمان عزیزامشب ما👇👇 شهیدناصر کاظمی هستند 💠 وفای به عهد شهید همسر شهید چنین میگوید : اولین سال بعد از شهادت ناصر سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ⁉️  گفتم : نه ، هیچی . خیلی اصرار کرد و آخرش دید که من کوتاه نمی آیم گفت : بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین میشینه چی برات بخره 😇⁉️ چشم هایم پر از شد ، گریه ام گرفت ، گفت : دیدی یک چیزی هست ؟! بگو ببینم چی بهت قول داده ⁉️ گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم . 😊 این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد و گفت : دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد 👌 و گفت : به منيژه دادم زمستون که بشه براش یک چکمه و یک پالتو بخرم 🎁 حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش بابا ..... 🌹 شهید_ناصر_کاظمی یاد شهدا کمتر از شهادت نیست شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز خاصه مهمان امشب مون 14دسته گل صلوات هدیه کنیم خدایاازعمرم بگیربرعمر رهبرم بیفزا