eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سال بعد معصومه هم به خانواده ما اضافه شد. می‌گویند با خودشان برکت می‌آوردند. معصومه که به دنیا آمد آقا (پدرم) که چندی پیش وارد سازمان آب و برق شده بود و در آنجا به باغبانی فضای سبز سازمان مشغول بود، شد. از ‌آن پس حقوق و مزایای بهتری در انتظار خانواده پرجمعیت ما بود. آن موقع هم ما همچنان در همان یک اتاق خانه پدر بزرگم زندگی می‌کردیم. و همیشه خیلی خسته بودند. پدر به خاطر داشتن دو کار که یکی خدمت در سازمان و دیگری در زمین‌های گندم و برنج بود و به خاطر درگیری‌های دائم کشاورزان بر سر آب و حد و مرزهای زمین، هر روز بار سنگین خستگیش را به خانه می‌آورد! ولی با وجود دو شغل با هفت بچه و مسئولیت‌های ، برادرهای کوچکترش و دست گشاده ای که ویژگی مشخصه همه مردان خوزستانی است، به سختی چیزی در بساط می‌گذاشت، تا که مسئول خرج خانه بود، شکم بچه‌ها را با آن سیر کند؛ چه رسد به داشتن اندوخته‌ای که بخواهد ما را از ‌آن تنگنای یک اتاق خانه پدری ،پدرم رهایی بخشد. یک سال و چندماه پس از تولد معصومه، خداوند در اواخر پاییز پرویز را به پدر و مادرم بخشید. و دو سال پس از آن ، در سال 56 رضا متولد شد. زمانی تولد همه خواهر و برادرهایم دو سال بود. انگار مادر می‌خواست پیشگویی آن لال را به پدر ببخشد. شاید هم ترس زنانه‌اش می‌خواست جلوی پیش‌بینی آن مرد را بگیرد که گفته بود جمعه کردانی دو خواهد داشت. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
📌 ▪️اینبار که به های شهر رفتید، روی یکی از آنها بایستید ▫️ شما تا آنها به نیم متر هم نمیرسد! فرق شما و آنها تنها در "نیم متر" فاصله است ▪️به فاصله ها فکر کنید، به کارهایتان، به نیم متر ها... هیچ کس از خبر ندارد ▫️شاید تا فردا فاصله شما با آدم‌ها تنها نیم متر شود... 👈زندگی را به کام هم تلخ نکنیم!
دو سال بعد معصومه هم به خانواده ما اضافه شد. می‌گویند با خودشان برکت می‌آوردند. معصومه که به دنیا آمد آقا (پدرم) که چندی پیش وارد سازمان آب و برق شده بود و در آنجا به باغبانی فضای سبز سازمان مشغول بود، شد. از ‌آن پس حقوق و مزایای بهتری در انتظار خانواده پرجمعیت ما بود. آن موقع هم ما همچنان در همان یک اتاق خانه پدر بزرگم زندگی می‌کردیم. و همیشه خیلی خسته بودند. پدر به خاطر داشتن دو کار که یکی خدمت در سازمان و دیگری در زمین‌های گندم و برنج بود و به خاطر درگیری‌های دائم کشاورزان بر سر آب و حد و مرزهای زمین، هر روز بار سنگین خستگیش را به خانه می‌آورد! ولی با وجود دو شغل با هفت بچه و مسئولیت‌های ، برادرهای کوچکترش و دست گشاده ای که ویژگی مشخصه همه مردان خوزستانی است، به سختی چیزی در بساط می‌گذاشت، تا که مسئول خرج خانه بود، شکم بچه‌ها را با آن سیر کند؛ چه رسد به داشتن اندوخته‌ای که بخواهد ما را از ‌آن تنگنای یک اتاق خانه پدری ،پدرم رهایی بخشد. یک سال و چندماه پس از تولد معصومه، خداوند در اواخر پاییز پرویز را به پدر و مادرم بخشید. و دو سال پس از آن ، در سال 56 رضا متولد شد. زمانی تولد همه خواهر و برادرهایم دو سال بود. انگار مادر می‌خواست پیشگویی آن لال را به پدر ببخشد. شاید هم ترس زنانه‌اش می‌خواست جلوی پیش‌بینی آن مرد را بگیرد که گفته بود جمعه کردانی دو خواهد داشت. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani
گفتند که تا ، صبح فقط یک راہ ست با عشق فقط، ها کوتاہ است هرچند که رفتند ولی بعد از آن هر قطعه ی این خاک زیارتگاہ است # سلام صبحتون شهدایی🍀✋🍀 🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊 @abbass_kardani 🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻🕊🌻
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#بسم_رب_الشهدا #زندگینامه #شهید_عباس_کردانی ✅#قسمت_دوم شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودن
دو سال بعد معصومه هم به خانواده ما اضافه شد. می‌گویند با خودشان برکت می‌آوردند. معصومه که به دنیا آمد آقا (پدرم) که چندی پیش وارد سازمان آب و برق شده بود و در آنجا به باغبانی فضای سبز سازمان مشغول بود، شد. از ‌آن پس حقوق و مزایای بهتری در انتظار خانواده پرجمعیت ما بود. آن موقع هم ما همچنان در همان یک اتاق خانه پدر بزرگم زندگی می‌کردیم. و همیشه خیلی خسته بودند. پدر به خاطر داشتن دو کار که یکی خدمت در سازمان و دیگری در زمین‌های گندم و برنج بود و به خاطر درگیری‌های دائم کشاورزان بر سر آب و حد و مرزهای زمین، هر روز بار سنگین خستگیش را به خانه می‌آورد! ولی با وجود دو شغل با هفت بچه و مسئولیت‌های ، برادرهای کوچکترش و دست گشاده ای که ویژگی مشخصه همه مردان خوزستانی است، به سختی چیزی در بساط می‌گذاشت، تا که مسئول خرج خانه بود، شکم بچه‌ها را با آن سیر کند؛ چه رسد به داشتن اندوخته‌ای که بخواهد ما را از ‌آن تنگنای یک اتاق خانه پدری ،پدرم رهایی بخشد. یک سال و چندماه پس از تولد معصومه، خداوند در اواخر پاییز پرویز را به پدر و مادرم بخشید. و دو سال پس از آن ، در سال 56 رضا متولد شد. زمانی تولد همه خواهر و برادرهایم دو سال بود. انگار مادر می‌خواست پیشگویی آن لال را به پدر ببخشد. شاید هم ترس زنانه‌اش می‌خواست جلوی پیش‌بینی آن مرد را بگیرد که گفته بود جمعه کردانی دو خواهد داشت. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
اما گاهی در همین وضع می‌دید که غیبش زده اما پیش از این‌که بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان می‌شد و صدای بلندی شیشه‌های خانه را می‌لرزاند عباس که او را بالتازار می‌نامیدند، با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و می‌خواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید. و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که می‌توانست اینقدر بی‌باک او را در میان آب نگه دارد با اینکه می‌دانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی الیاس می‌شد. اما به این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت. روزی مادر می‌خواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود. می‌خواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی می‌داد دیگری حتما الم شنگه به راه می‌انداخت. اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه می‌کشاند از مادر خواسته بود که برای او پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچه‌ای نمی‌توانست داشته باشد، بخرد. جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ... به روایت از ... @abbass_kardani