eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
24هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم . حالا دیگر هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد. از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند. مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم. به رسم مردم گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟ که صدای طرب روح او را نیازارد. از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش می آمد . و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید. تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد بود . عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد . با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست ! در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان بود . به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک جا خوش می کرد. الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد. و چند لحظه برایش توضیح می داد: "شاید این گدا یکی از خدا باشد . الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین می انداخت و فکر می کرد : "اولیاء خدا یعنی چه؟" به روایت از ... @abbass_kardani
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم . حالا دیگر هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد. از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند. مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم. به رسم مردم گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟ که صدای طرب روح او را نیازارد. از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش می آمد . و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید. تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد بود . عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد . با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست ! در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان بود . به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک جا خوش می کرد. الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد. و چند لحظه برایش توضیح می داد: "شاید این گدا یکی از خدا باشد . الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین می انداخت و فکر می کرد : "اولیاء خدا یعنی چه؟" به روایت از ... @abbass_kardani