#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅
#قسمت_هفتم
مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچهها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد .
آقا گفت:
#عباس را ملائکه ختنه کردهاند؛ صدایش را در نیاور اگر کسی بفهمد دوباره به حالت قبل برمیگردد.
قبلا هم یک در هزار شنیده بودند که کودکی که نظر کرده است اینگونه ختنه شده و
#دا ساده و بی آلایش قلبش پر از شعفی همراه با اضطراب شد.
مردمان آن زمان این حرفها را بهتر
می پذیرفتند اما وقتی پدر و مادر و بستگان کودک جار می زدند و این نظرکردگی را میخواستند از روی
#تفاخر به گوش کسی برسانند کودک دوباره آن حالت را از دست می داد.
حالا باید خودش و مادر این قضیه را از پدربزرگها و مادربزرگها که بیشک پیگیر واقعه
#فرخنده که سنت هر طفل نو رسیدهای در خانواده بود، می شدند.
پنهان کنند و پنهان کردند به سختی تا چند سال ...
عباس در میان هفت ماهگی بود که موج خون و وحشیگری چشمان یک خود باخته را در 31 شهریور گرفت.
#بغض کوری که از قطرههای زقوم آلودی پر شده بود؛ از سوی آنانکه دیدند دستشان از دامن این گنج پر بها کوتاه شده است و این نامرادی آتش آلود ،آتش زنه اش غیرت پسران و دختران این سرزمین شده هر چه ما بیشتر در کوره غیرت می دمیدیم جهنم ایشان تیرهتر میشد.
تا آنکه خرمشهر و آبادان به اشغال و حصر گرفتار آمدند.
عمو جلیل و علی هم مثل همه فرزندان غیور این سرزمین تاب تحمل این تعدی را نداشتند و به دل آتش زدند لاجرم عده ای از مردان مثل پدرم، زنان و کودکان را از این مهلکه ناموس دزد فراری میدادند.
اما به کجا؟ همه جا زیر آتش بود.
هیچ جا در امان نبود.
به ناچار به کوههای هفتگل پناه بردند. مردم مهمان نواز آنجا پناهشان دادند برای چندماه...
به روایت از
#خواهر_شهید
✅
#ادامه_دارد...
@abbass_kardani