قلب رئوف ابراهیم ، بزرگترین نعمتے بود ڪه خدا به این بنده اش داده بود. یڪبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم ، یڪے از علما هم آنجا بود. ابراهےم از خاطرات جبهه می‌گفت. یادم هست ڪه گفت ، در یڪے از عملیاتها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم ، از لابه لاے بوته ها و درختها حسابے به دشمن نزدیک شدم. ےڪ سرباز عراقے در مقابلم بود ، یڪباره در مقابلش ظاهر شدم ، ڪس دیگرے نبود ، دستم را مشت ڪردم و با خودم گفتم ، با یک مشت او را مے ‌ڪشم. اما تا در مقابلش قرار گرفتم ، یڪباره دلم برایش سوخت. اسلحه روے دوشش بود و فڪر نمے ڪرد اینقدر به او نزدیک شده باشیم. چهره اش اینقدر مظلومانه بود ڪه دلم برایش سوخت ، او سربازے بود ڪه به زور به جنگ ما آورده بودند. به جاے زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می‌لرزید. دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. بعد او را تحویل یڪے از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم براے ادامه عملیات جلو رفتم... 📕 سلام بر ابراهیم2 @abbass_kardani