دردی دوباره در تن من جان گرفته است این جمعه هم بدون تو پایان گرفته است تو نیستی و از غم این غصه سال هاست پشت سکوتِ پنجره باران گرفته است تو نیستی و حس غریبی دل مرا مثل غروب های زمستان گرفته است دیری ست بی‌تو نبض زمین کند می‌زند از انتظار صورت انسان گرفته است اینجا هوا برای نفس های مان کم است یک شهر بوی آهن و سیمان گرفته است چیزی که بین ما و خدا بود سال هاست مفهوم ناشیانه ی ایمان گرفته است تعبیر خواب های دل آشفته ی غزل ! امشب بیا که قافیه پایان گرفته است امشب بیا و در دل شعرم ظهور کن بی تو عجیب حال و هوامان گرفته است زمستان ۸۴ @aboajor