﷽ نقاب را محکم به صورت‌هایمان زدیم چسباندیم جوری که برای جدا کردنش پوست‌مان کنده می‌شود، و دیگر بعد از آن برای نقاب زندگی کردیم ... برای نقاب کتاب خریدیم ... برای نقاب کتاب خواندیم ... برای نقاب عاشق شدیم ... برای نقاب دانشگاه رفتیم ... ما زندگی نکردیم نقاب شاید ! پ.ن: مادر روی سینه‌ی دخترش نشسته بود و گلوی او را فشار می‌داد؛ وقتی حسابی دست و پا زد، بی حال شد؛ حالا نقاب را روی صورت او گذاشت و چسب تشویق زد ... دختر که بیدار شد خودش را نمی‌شناخت اما برای مادر دوست داشتنی‌تر شده بود ... 📮@aboMahdiam ابومهدیــ‌م | روانشناسی مینویسم