♦️روایتی از معرفت سرلشکر شهید مهدی باکری؛ به همه از همین غذا دادند؟ 🔹آقا مهدی خیلی کم غذا می خورد. من یک بار هم ندیدم آقا مهدی نصف بشقاب غذا بخورد. همیشه می گفت: اگه خداوند متعال یه تدبیری می کرد و یه اتفاق می افتاد که ما از این غذا خوردن نجات پیدا می کردیم، وقتمون تلف نمی شد. 🔹بیشترین غذایی که می خورد نان و ماست و پنیر بود. با این حال نسبت به غذا های بسیجی ها بسیار حساس بود و از حق آن ها نمی گذشت. 🔹در یکی از عملیات‌ ها، برای ناهار چلوکباب آوردند. بوی برنج ایرانی‌اش، هوش از سر آدم می‌برد. ما سفره را انداختیم و نشستیم که آقا مهدی آمد. تا چشمش به غذاها افتاد، اخم کرد. رو به من گفت: این غذاها از کجا اومده؟ گفتم: از آشپزخونه آوردم آقا مهدی. گفت: یعنی به همه از همین غذا دادند یا فقط برای فرماندهی آوردند؟ گفتم: نه برای همه همینه. ناهار امروز چلوکبابه. 🔹باز هم قانع نشد. بی‌سیم را برداشت و یکی‌ یکی با فرماندهان گردان‌ها تماس گرفت. و پرسید: غذا چی آوردن براتون؟... کم نیومد؟ ظاهرا یکی‌دوجا غذا کم اومده بود. سریع هماهنگ کرد تا برایشان ببرند. وقتی مطمئن شد غذای همه همین است و به تک‌ تک رزمندگان غذا رسیده و کسی گرسنه نمانده، آن‌وقت شروع به خوردن کرد. همیشه به فرماندهان می‌گفت اول رزمنده ها غذا بخوردن و اگر رسید بعدا شما شروع کنید. 📌روایتی از مصطفی مولوی و غلامحسن سفیدکاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌