#قسمت_یازدهم
#روشنا
مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم
سینا پسرم گل💐 یادت نره
باشه مامان جان
شما نمی آیید ؟
الان آماده می شوم تا با هم برویم !
مامان دیر شده یک ساعت دیگر ساعت ساعت ترخیص تمام می شود
باشه باشه
از اتاق بیرون آمدم و کنار نرده ها داد زدم
سینا کجا میری ؟
چطور ؟!😎
حالا تو بگو !😐
میرم بابا را بیارم خانه مرخص شده
لبخندی زدم
منم میام سینا در حالی که سرخ شده بود
مگر داریم می رویم عروسی منم می آیم منم می آیم 😶
نگاهی متعجب به سینا کردم
چه خبرت هست ؟!
من دارم میروم شرکت سر راهت منم برسون
خواهر جان چرا متوجه نیستی که شرکت با بیمارستان مسیرش خیلی ...
مامان در حالی که لباس اش را مرتب می کرد چی شده خانه را گذاشتید روی سرتان
روشنک شرکت برای چه میروی ؟
آقای صدر تماس گرفته بود و تاکید داشت برای رسیدگی به پرونده های شرکت سری به آن جا بزنم
مامان که گل از گلش💋 شکفته بود
چرا زودتر نگفتی ؟
سینا نفس بلندی کشید و از خانه خارج شد
من هم رفتم لباس بپوشم نمی دانستم چه لباسی انتخاب کنم
با شناخت منصفانه از که از صدر داشتم می دانستم پوشیدن لباس های👗👡 جلو باز مناسب نیست
اصلا دوست نداشتم در تیرس نگاه های👀 او قرار بگیرم
صدای بوق زدن سینا از پارکینگ شنیدن مامان در حالی که فریاد می زد
چیکار می کنی روشنک عجله کن
از پله ها پائین رفتم
و همراه مامان از خانه خارج شدم
داخل ماشین صحبت خاصی نکردم بیشتر مامان و سینا مشغول بودند
با صدای سینا به خودم آمدم
حواست نیست می گویم کی برمی گردی ؟!
دوساعت یا سه ساعت دیگر ...
چند دقیقه بعد سینا ماشین را جلوی شرکت متوقف کرد
از ماشین پیاده شدم نفسم را در سینه حبس کردم و به طرف ساختمان رفتم .
نویسنده :تمنا 🌵🎄🐚🍄