خواهرانه
مخدره چمنخواه
آن را با دو دستم جلوی صورتم آوردم و با عشق و علاقه چند بار بوییدم و بوسیدم. چقدر مایه آرامش و آسایش بود. مادر این هدیه را برای من و خواهرم به یادگار گذاشته بود و به ما سفارش کرده بود، تا از آن خوب مراقبت کنیم و نگذاریم بیگانه با آن تعدّی کند. نمیدانم چرا او به یادگاری مادر توجهای نداشت و سعی میکرد از آن فاصله بگیرد. بارها و بارها سفارش مادر را یادآوری کردم، ولی او همچنان بی اعتنایی می کرد. ساعتها، روزها، هفتهها و شاید ماه ها فکر کردم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که شاید معنا و مفهوم توصیه مادر را متوجه نشده تا او هم مثل من دلبسته آن شود و به با ارزش بودن آن پی ببرد. شاید اشتباه از من بوده، که به او خوب توضیح نداده و ارزش معنوی آنرا بازگو نکرده بودم.
چرا این یادگاری بین من و خواهرم، فاصله انداخته و او با سردی از کنارم رد میشد؟ در حالی که باید به واسطه این هدیه، پیوندی بین من و او ایجاد میشد. ولی حالا باعث جدایی ما شده است.
خدایا چه جوری بهش بگویم که مادر چقدر دوستمان داشته که چنین امانت گرانبهایی را برای ما به ارث گذاشته است؟ هر موقع خواستم دهن باز کنم و علت ارزشمند بودن آنرا برایش بگویم، نمیدانم چرا سکوت میکردم و فقط پیامم را به وسیله ارتباط درونی بهش میرساندم. آخه چرا چرا؟
چرا بهش نگفتم که این فقط فاصله ظاهری است. در حالی که دل من و دل تو مثل هم است.
یادته آن شب که کنار خیمه امام حسین(علیهالسّلام) زیر باران شدید ایستاده بودی و با اینکه چتر نداشتی و مانتو و روسریت کاملا خیس شده بود. در حال خواندن زیارت عاشورا بودی و قطرات اشک با آب باران قاطی شده بود و صورتت را خیس کرده بود. و یا آن شب قدر، گوشه ی مسجد، سجاده ی کوچکی پهن کرده بود و مشغول خواندن دعای جوشن کبیر بودی و به اطراف توجهی نداشتی. ولی من تو را دیدم که چگونه ملتمسانه خدا را صدا میزدی. یا آن روز که در تشییع جنازه سردار دل ها هم قدم با خواهران و برادران هم وطنت شده بود و بغض گلویت را میفشرد و شاید آن لحظه به انتقام فکر میکردی. من تو رو خیلی جاها دیدم توی حرم امام رضا(علیهالسّلام)، امامزاده ها، حسینیه ها.
خواهرم! خواهر خوبم اما حالا می خواهم سکوت را بشکنم و با صدای بلند بهت بگویم عزیزم! مهربانم! چون برای مادر عزیز بودیم این یادگاریِ با ارزش را به ما داد. چون دوستمان داشت. او نمیخواست ما مورد تعرض بیگانه قرار بگیریم و نگاه های ناپاک بیگانگان به سراپای ما بیفتد و روح لطیف و پاک ما از این نگاههایِ مسموم و زهرآگین آسیب ببیند و آزرده شود. او می خواست که ما به وسیله این هدیه امنیت و مصونیت پیدا کنیم و گوهر وجودمان به نگاهی آلوده نشود. حرف هایم که تمام شد. نوع نگاه و رفتارش فرق کرد با مهربانی کنارم نشست و دستاهایش را برای گرفتن یادگاری مادر به طرفم دراز کرد، منهم چادر مادر را با یک دنیا صفا و صمیمیت به او تقدیم کردم.
#افکار_حوزوی
@afkarehowzavi