﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتپنجاهچهارم🖇
سر سفره شام بودیم که بلژیت گفت
*بنوعا یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
-نمی دونم
*قول بده خواهش خواهش
-باشه بگو
*اوم میگم ..تو..تو میدونی خونه اون آقا کجاس؟بلدی؟
-چی؟منظورت کیه؟
سرشو انداخت پایین و با صدای خیلی آرومی گفت
*اوم.همون که ..که عکسش تو گوشی مهدی جون بود..چی بود؟..آها رهبر ایران
قاشق و چنگال و پرت کردم توی بشقاب از جام بلند شدم تا برم یه جایی دیگه عصبانیتم و سر بلژیت خالی نکنم..
من و بگو اومدم برا مبارزه با اینا اون وقت خواهر خودم عاشق رهبرشون شده..
لعنت به اون دکتر..لعنت
دستم توسط بلژیت کشیده شد
*بنوعا..ببخشید ..دیگه نمیگم..منو می بری بیرون فردا؟
-فعلا برو بخواب
*چشم...میخوابم...فقط بهم بگو که اشتی هستی و دیگه عصبانی نیستی
-بلژیت فقط برو بخواب برو فقط
و بلژیت با ناراحتی و سر پایین افتاده به سمت اتاق و تخت خودش رفت.
شاید واقعا تند رفتم اما بلژیت که میدونه من چقدر بدم میاد از اون افراد و اشخاص.
خدای بزرگ بهم صبر بده تا بتونم در راه جهاد برای تو و پاک کردن جهان از مجوس و رافضی ثابت قدم باشم و حتی بلژیت هم نتونه مانعم بشه.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و
#نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍