🖇 سر سفره شام بودیم که بلژیت گفت *بنوعا یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟ -نمی دونم *قول بده خواهش خواهش -باشه بگو *اوم میگم ..تو..تو میدونی خونه اون آقا کجاس؟بلدی؟ -چی؟منظورت کیه؟ سرشو انداخت پایین و با صدای خیلی آرومی گفت *اوم.همون که ..که عکسش تو گوشی مهدی جون بود..چی بود؟..آها رهبر ایران قاشق و چنگال و پرت کردم توی بشقاب از جام بلند شدم تا برم یه جایی دیگه عصبانیتم و سر بلژیت خالی نکنم.. من و بگو اومدم برا مبارزه با اینا اون وقت خواهر خودم عاشق رهبرشون شده.. لعنت به اون دکتر..لعنت دستم توسط بلژیت کشیده شد *بنوعا..ببخشید ..دیگه نمیگم..منو می بری بیرون فردا؟ -فعلا برو بخواب *چشم...میخوابم...فقط بهم بگو که اشتی هستی و دیگه عصبانی نیستی -بلژیت فقط برو بخواب برو فقط و بلژیت با ناراحتی و سر پایین افتاده به سمت اتاق و تخت خودش رفت. شاید واقعا تند رفتم اما بلژیت که میدونه من چقدر بدم میاد از اون افراد و اشخاص. خدای بزرگ بهم صبر بده تا بتونم در راه جهاد برای تو و پاک کردن جهان از مجوس و رافضی ثابت قدم باشم و حتی بلژیت هم نتونه مانعم بشه. ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍