🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و چهارم
قسمت قبل:
https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل دهم
نبرد فاو(۱۵)
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛
https://eitaa.com/salonemotalee/308