🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/791
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۳.
شب در ساختمان بودیم
باز هم از پتو و غذا خبری نبود
لرز و سرما امانمان را بریده بود
عدهای غر میزدند: "علیآقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!"
میگفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا میشویم!"
از سرما مچاله شدیم
ولی از خستگی خوابمان برد
نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد
بیخیال بودیم
علیآقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی میرفتید و میآمدید؟! تا حالا کجا بودید؟!
جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟"
بلافاصله علیآقا داد زد: عراقیها!!! عراقیها!!! ساختمانهای دور و بر را بگردید!!!
آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم!
تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم
کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند!
غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوشلفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!"
هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود!
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!"
میدانستم که از زخم دمل پا رنج میبرد
اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم
عفونت پا آزارش میداد اما به روی خودش نمیآورد
پذیرفت
پشت موتور نشست
تا لب اسکله رفتیم
بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت
باید استراحت میکرد
اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت
گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!"
آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود
هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد
یکی داد زد: "اینها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!"
من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم
شهدا را روی هم ریخته بودند
راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق
مهتاب درآمده بود
چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم
در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم
از نیروهای واحد بود
باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم
چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافهاش قابل شناسایی نبود
اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود
دست به زیپ داخل بادگیر بردم
یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک
یک تسبیح و یک قران
همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را میداد
سید صادق گفت: "کیست؟! میشناسیاش؟!"
بغض کردم و گفتم: "آره میشناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را میشناسند!"
اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم
به سمت واحد اطلاعات رفتیم
تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد
خودش را به گردان رساند
این آخرین دیدار من با او بود
آخرین دیدار در یک شب مهتابی
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/794
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
سلام علیکم. وقت بخیر . ضمن تشکر از ارسال داستان های جالب و جذاب
چند روزی هست منتظر قسمت های جدید داستان ها خصوصا « مثل یک مرد» هستیم. ممنون
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/792
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۴
علی آقا به کریم مطهری و من گفت: "امشب شما دو نفر به گردان ۱۵۵ مامور میشوید"
من با موتور راه افتادم و آن دو با تویوتا
به محض اینکه به جاده فاو بصره رسیدیم، تویوتای علیآقا ترکش خورد و همان جا ماند
علیآقا دستم را گذاشت توی دست فرمانده گردان، حمید رهبر و خودش با موتور من برگشت
اولین بار بود که میدیدم نیروهای گردان قبل از بچههای اطلاعات عملیات پشت خاکریز آرایش گرفتهاند
آنها منتظر دستور و آماده حمله بودند
اما به کجا!؟
حتما باید جلو میافتادم
اما تمام اطلاعات من از این منطقه در حد دو بار رفت و آمد طی روز گذشته بود که به طور اتفاقی به خط لشکر امام حسین رفته بودم
گردان ۱۵۳ باید طبق نظر مسئولان طرح و عملیات از سمت راست به حالت نیمدایره به پشت تانکهای دشمن میرفتند
و گردان ۱۵۵ از سمت چپ به همین شکل مانور نیم دایرهای میدادند تا با الحاق، عملیات انهدام تانکها از پشت سر انجام شود
تنها مزیت ما داشتن یک خاکریز منقطع اما کوتاه بود
عراقیها به جای خاکریز، در پناه تانکها و نفربرها و حتی خودروها آرایش گرفته بودند
همه چیز شرایط قبل از طوفان را نشان میداد
هر طرف پیشدستی میکرد، نتیجه به نفع او بود
اما چگونه!؟
اگر ما به دل تانکها میزدیم، استعداد ۲ گردان برای انهدام این همه تانک کم بود
این سوال به ذهن خیلیها آمد
اما کسی چیزی نمیگفت
سید مسعود که به شجاعت و تدبیر معروف بود، تردید را در چهره من خواند
گفت: "اینجا بیشتر از ۲۰ دستگاه تانک نیست! شما جلو بیافتید و از سمت چپ دورشان بزنید!"
گفتم: "برادر حجازی! کو ۲۰ دستگاه تانک! اینها بالای ۲۰۰ تانک هستند!!!"
حجازی تند شد: "اگر نمیخواهی جلو بروی بهانه نگیر! بگو نمیروم!!!"
دوربین را به سمتش گرفتم و گفتم: "اگر قبول نداری بیا خودت دید بزن! حتی تانکهایی که روی تریلیها صف کشیدهاند بیشتر از ۲۰ دستگاه هستند!!!"
برای حجازی ترس معنایی نداشت
وقتی شال سبز سیدی را به گردن میآویخت همه روحیه میگرفتند. حتی علیآقا
خیلی جاها گرههای بزرگی را به سرانگشت اراده خود باز کرده بود
اینجا هم تاکید داشت که باید تانک ها را منهدم کنیم
نماز مغرب و عشا را با پوتین خواندیم
گردان آماده حرکت شد
ابتدا گروهان اول به فرماندهی مظاهر مجیدی
سپس با فاصله کوتاهی من جلو افتادم
یکی دو دقیقه بعد گروهان سوم از خط خودی جدا شد... که همزمان رگبار حداقل ۵ تیربار دوشکا به سمت ما آغاز شد
تیر تراش به معنای واقعی کلمه آنجا اتفاق افتاد
عراقیها گذاشتند تا دو گروهان به نزدیکترین فاصله به آنها برسند
بعد شلیک کردند
تیربارها از کف زمین تا ارتفاع یک متری را میزدند
نیروها نه خاکریزی و نه حتی چالهای برای دور ماندن از تیرهای سرخ نداشتند
زوزه رگبار تمام دشت را گرفت
گروهان اول بیشتر از ما گلوله باران شد
آنها تا چند قدمی تانکها رسیده بودند
چند نفرشان از سد تیربارها گذشتند و روی تانکها پریدند
فاصله ما بیشتر بود
دشمن علاوه بر تیربار با توپ و خمپاره گروهان ما و گروهان سوم را میزد
زیر آتش به سمت جلو دویدم
آرایش و نظم به هم ریخته بود
هرکس به سمتی میرفت
چشم من به مسیری بود که چند دوشکا همزمان شلیک میکردند
ناگهان خمپارهای کنارم منفجر شد و ترکش پشتم را شکافت
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛
https://eitaa.com/salonemotalee/797
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و هفتم
گفت: آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه...
گفتم: زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه!
گفت: باشه پس با این حال خبری به من بده.
خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا می دونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمی کنه...
قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن...
همونطور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال...
دیدن بچه ها و حس تجربه ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود می دونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمی کردم که قراره چی بشه!
شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان می گفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود!
هول کردم صداش زدم امیررضا خوبی امیررضا...
فقط گفت: سرده سمیه... خیلی سرده...
نمی دونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: گرمه دارم می سوزم!
نفسم بند اومده بود...
امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش!
هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود!
واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم بیداری؟
سریع جواب داد: آره
طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار می کرد احتمال می دادم که بیدار باشه!
همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: زینب... امیررضا... امیررضا...
گفت: آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟!
گفتم: تب و لرز کرده چکار کنم؟!
خیلی با آرامش گفت: اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چه جوری میشه!
هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک می ریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم می کرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی....
چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمی کردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر می رسید!
زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده!
امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر می شد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا!
خدا می داند چه کشیدم تا صبح شد...
اول وقت رفتیم دکتر...
ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل دهم
نبرد فاو(۱۵)
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
◀️ قسمت صد و بیست و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل دهم
نبرد فاو ۱۵.
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/799
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
#قسمت سی و هشتم
وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه...
اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی...
اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند!
شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری می رسید!
سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمی گفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را می دادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه می دیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمی کردم!
نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس می گرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و می ترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمی کشیدم...
خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت نامه اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد...
وقتی امیررضا بهم این حرفها را می زد داشتم دق می کردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم می شد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهرهاش هم با وجود حال بد و خراب ذرهای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود!
وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود ترس یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من می ترسم یعنی چی میشه!
من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم می بینم کسانی که می ترسند بیشتر درگیر می شن...
نکته ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده می شد این بود که می گفت: ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب می بینه!
جز ترس از خدا!
که کمک کننده و محرک حرکت انسانه!
با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: الکی که نمی گن سمیه باید قوی بشیم مهم ترین بخش قوی شدن اول فکر انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا می ترسه؟
اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس می ترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه!
بخاطر همینه بچه هیئتی ها و مذهبی هامون بیشتر از همه توی قضیه ی کرونا پروتکل ها را رعایت می کنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا می ترسن!
پس یادت باشه سمیه جان به قول حاج قاسم: نترسید و نترسیم و نترسانیم!
این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت...
حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من...
هر روز تماس می گرفت و کلی بهم انگیزه می داد و می گفت: حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش!
بعد با شوخی می گفت: مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم: الهی تب کنم پرستار تو باشی... !
حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش می کنی...
تمام مدتی که فکر می کردم و خوشحال شده بودم که می تونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار می تونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت!
اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه ها که درگیر نشن و مهم تر از همه همراهی که اگرغسالخانه می رفتم یا ماسک می دوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم می کرد حالا در تب می سوخت و من تنها باید این روز ها را می گذراندم...
روزهایی که نمی دانستم آخرش چه می شود...
ادامه دارد ...
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/797
فصل دهم
نبرد فاو(۱۶)
نزدیک صبح به داخل شهر فاو و سنگر بهداری انتقالمان دادند
پانسمان شدم و به مقر برگشتم
بچههای واحد به خاطر نتیجه عملیات ناراحت بودند
سید صادق مصطفوی و سید اصغر محمدی هم شهید شده بودند و پیکرشان در آن دشت مانده بود
علیآقا خیلی خونسرد و عادی نشان میداد
به او از خط خبر داده بودند که تعدادی از مجروحان بین ما و تانکهای عراقی هنوز زندهاند
سر ظهر بود که ۲ نفره به خط برگشتیم
صحنهای دردناک و دلخراش بود
فاصله خاکریز ما و تانکهای دشمن، پر بود از پیکر شهدا و مجروحانی که دست تکان میدادند و ناله میکردند
با اینکه تکتیراندازها و تانکهای دشمن میتوانستند تکتک آنها را بزنند اما گلولهای به سمتشان شلیک نمیشد
مشخص بود که عراقیها از مجروحان به عنوان طعمه استفاده میکنند تا ما را به سمت خودشان بکشانند
جلوتر هم نمیآمدند
تحلیل حجازی، علی آقا و همه فرماندهان درست بود
آن عملیات با وجود همه کاستیهایش اراده دشمن را برای حرکت به سمت خاکریز ما و بازپسگیری فاو سست و بی اثر کرد
علیآقا رو به من گفت: "میروی! یا بروم!؟"
بی هیچ پاسخی از خاکریز جدا شدم و به سمت مجروحان دویدم
فاصله اولین مجروح با خاکریز کمتر از ۲۰ متر بود
وسط راه بودم که تیربار دشمن به غرش در آمد
کپ کردم
مجروح چشمش به گامهای من بود
اما نه راه پس داشتم، نه راه پیش
به محض خاموش شدن تیربار برگشتم و پریدم پشت خاکریز
علیآقا گفت نمیشود. برگردیم.
در فاصلهای که ما به جاده فاو بصره برای کمک به مجروحان رفته بودیم، گردان حضرت علی اکبر هم برای ادامه عملیات در جاده فاو امالقصر آمده بود
علیآقا گفت: "جنگ در جاده فاو امالقصر خیلی سختتر از جاده فاو بصره است."
به مقر رسیدیم
از آنجا یک راست به سمت سنگر فرماندهی لشکر در نزدیکی خط رفتیم
یک سنگر محکم عراقی کنار جاده که آتش توپ و خمپاره مثل نقل و نبات اطراف و روی آن میریخت
اخبار پشت سر هم به آقای کیانی میرسید
تکیهگاه اصلی او برای باز کردن گرههای بزرگ، سید مسعود حجازی و حسن ترک از طرح و عملیات بودند و علیآقا از اطلاعات عملیات
از ناحیه زخم پشت همچنان رنج میبردم
گاهی زیر باران آتش از سنگر بیرون میزدم و خودم را به نمکزارهای اطراف جاده میرساندم
زخم را داخل آب نمک میگذاشتم
میسوخت اما بعد دردش را فراموش میکردم
از قرارگاه بیسیم زدند که قبل از غروب جلسه است
قرار شد که من فرمانده لشکر را به قرارگاه ببرم
از جاده که دور شدیم در تیررس بمباران دشمن بودیم
هواپیماها گروه گروه در آسمان میچرخیدند
گاهی هدف موشکها یا پدافند هوایی قرار میگرفتند
اما بیشترشان بمبها را روی سر بچهها میریختند
نزدیک شهر صدای غرش هواپیماها بیشتر شد
فکر جان حاج مهدی کیانی بودم
پشت یک کپه خاک ایستادم
آقای کیانی هم چیزی نگفت
به آسمان نگاه میکرد که از زیر شکم هر هواپیما چهار بمب رها شده و پایین آمد
از حرکت بمبها میشد تخمین زد که کجا فرود میآیند
وسط هواپیماهای میگ و میراژ هواپیماهای غول پیکر توپولف هم بود که به جای بمب، تیرآهن و هر چه دم دستش بود روی سر رزمندگان خالی میکرد
محو بمباران بودم که آقای کیانی گفت برویم
به قرارگاه رفتیم و ساعتی بعد به همان سنگر در نزدیکی جاده فاو امالقصر برگشتیم
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سی و نهم
مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم
در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً گر چه شنیده بودم اما اصلا تجربه اش نکرده بودم!
اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه!
مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچ وقت فکر نمی کردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمی دیدم!
ولی حالا داشتم انجامش می دادم....
با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون می رفتم و فعالیت ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام می دادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود!
یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه!
به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی...
مهم این بود حال امیررضا خوب شد...
کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...
دوباره سفره های افطار که همه ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می آوردم!
اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق می کرد...
به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ می کرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمی شد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ...
بخاطر ماه مبارک طرح همدلی خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه!
به جای آدم ها، کارتن های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود!
وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت می کردند...
هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه...
میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش بر نمی داشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می افتاد و بیان از گفتنش عاجز....
مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم...
مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود!
و به قول خودش می گفت: به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن!
زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: خداروشکر ما همشهری شما نیستیم...
البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر می شدیم...
طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن...
مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر...
باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین(ع) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد!
اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت می شد که همه ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دست های بخشنده اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر می کرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد!
قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم...
ولی نمی دونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر می کردم!
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_687711953.mp3
زمان:
حجم:
5.71M
#لالایی_فرشتهها
قسمت نود و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/785
📚کتابخانه مسجد حضرت زینب برگزار میکند: (ویژه برادران ۱۴ سال به بالا )
🎉بمناسبت میلاد امیر المؤمنین(ع)
و ایام ماه مبارک رجب تا مبعث رسول اکرم (ص) مسابقه کتابخوانی با محوریت کتاب:
"ناقوسهابهصدادرمیآیند"
برگزار میگردد .
جهت تهیه کتاب و شرکت در مسابقه میتوانید هر روز بعد از نماز عشا به کتابخانه مراجعه فرمایید .
🎁جوایز مسابقه :
نفر اول : ۱۵۰ هزار تومان
نفر دوم : ۱۰۰ هزار تومان
نفر سوم : ۵۰ هزار تومان
نفر چهارم و پنجم : ۲۵ هزار تومان
بن خرید از فروشگاه همسایه
------------
🔺مژده: 😍ارسال رایگان در محدوده بنیاد😍
------------
جهت اطلاع بیشتر با آیدی زیر در ارتباط باشید:
@Zare108
-----------
@salonemotalee