یک بار رفته بودم سر کار تنها هم بودم ، فرداش هم صبح زود یک مراسم برای خانواده یک شهید قرار بود جلو در خونشون بگیریم . داشتم تا آخر شب جوشکاری میکردم 💥. شب رسیدم خونه چشمم رو برق زد و نمی تونستم جایی رو نگاه کنم 😵. گفتم تا صبح درست میشه. تا صبح که بیدار بودم هیچی ، صبح زود مثل نابینایان عینک دودی گذاشتم🧑‍🦯🕶️ و دامادمون دستم رو گرفت برد نشوند پشت دستگاه صوت . نمی تونستم چیزی ببینم و نه درست چیزی بشنوم همین طوری بزور گذروندم تا آخر مراسم . نفهمیدم مراسم چطوری گذشت . اینم یکی از خاطرات بد من بود .😑