عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_چهارم ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص
لحظاتی بعد عاصف از روی تراس برگشت داخل و نشست روبروی رستا روی مبل. دختره همون لیوانی رو که داخل آب پرتقالش کمی پودر ریخته بود، به عاصف تعارف زد. عاصف از دستش گرفت، فورا رفتم روی خط عاصف گفتم: «عاصف‌جان نخور. با تو هستم داداش. شنیدی؟ نخورش برادر من.» عاصف سرفه ای کرد، یعنی شنیدم. گفتم: «بهش به شوخی بگو چیزی نریخته باشی توی شربتم.» عاصف گفت... اما گفتن همانا و شاکی شدن آناهيتا همانا. با عصبانیت به عاصف گفت: _تو به من شک داری؟ عاصف خندید و گفت: +نه اصلا. آخه این چه حرفیه؟ داشتم باهات شوخی میکردم. _خیلی شوخیه مسخره‌ای بوده. +خب ببخشید. _اصلا میخوای من خودم این شربت و بخورم تا باورت بشه؟ +آخه این چه حرفیه فدات شم. _نه میخورم تا تو باورت بشه. هم من، هم خانوم میرزامحمدی، هم حسن که توی وَن بودیم، هنگ کردیم... در کمال ناباورانه دیدیم اناهیتا شربت و خورد. دقیقا همون شربتی که برای عاصف ریخته بود و معلوم نبود چه پودری بود که از آستینش در آورد و ریخت توی لیوان تا به خوردِ سیدعاصف عبدالزهراء بده. وقتی شربت و تا تهش خورد، نگاهی به عاصف کرد گفت: _حالا باورت شد؟ +رستا جان، من شوخی کردم. چرا بی جنبه بازی در میاری؟ _هیچچی نگو. تو که به من اطمینان نداری، چرا میخوای باهام ازدواج کنی؟ رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم: «برو کنار دختره و با کمی فاصله کنارش بشین، باهاش عاشقانه حرف بزن.» عاصف جوابی داد که در پاسخ حرف من بود، اما طوری گفت که یعنی داره با دختره حرف میزنه... گفت: «چه گوهی خوردم من...» بعدش بلند شد رفت سمت آناهیتا نشست... آناهیتا گفت: _منظورت چیه از این حرف؟ عاصف گفت: +منظورم اینه که عجب اشتباهی کردم با تو این شوخی و کردم. من از این حرف عاصف خنده‌م گرفت... اما دختره خیال کرد عاصف به اون میگه... عاصف گفت: +عزیزم، من عاشقتم. _آره دیدم. از حرف و رفتارت مشخصه. جواب من و ندادی! وقتی تو که در حد یک لیوان آب پرتقال خوردن به من اطمینان نداری، پس برای چی میخوای با من ازدواج کنی؟ +من تورو دوست دارم، از تو خوشم اومده. دختر مهربون و فوق العاده زیبایی هستی. چشمای رنگیت دل من و برده. این صورت سفید و زیبات دل من و می‌لرزونه. باور کن باهات داشتم شوخی میکردم. دختره چیزی نگفت و بلند شد رفت سرویس بهداشتی... من و حسن از دیدن دوربین صرف نظر کردیم. اینم بهتون بگم که ما به هیچ عنوان در توالت و حمام دوربین کار نمیگذاریم، چون مجوز قضایی نداریم برای چنین کاری مگر در موارد خاص که باید پرونده رو به قاضی امین که حکم و صادر میکنه توضیح بدیم، وَ بنابرتشخیص قاضی محترم، چنین اقدامی صورت بگیره که اینجا هم از اون موارد نادر بود. خانوم میرزامحمدی داشت به دوربین نگاه میکرد، گفت: «آقای سلیمانی، آناهیتا داره به خودش آمپول تزریق میکنه.» برگشتم دوربین و نگاه کردم... دیدم بعد از اینکه آمپول و به خودش تزریق کرد، سرنگ و انداخت داخل توالت فرنگی و دکمه رو زد تا آب همه چیز و ببره. به خانوم میرزامحمدی گفتم، برو توی آرشیو همین لحظات و برگردون بفرست روی مانیتور 5 و زوم کن ببینم روی سرنگ چیزی نوشته بود یا نه. این کارو انجام داد. در همین حین دیدم آناهیتا از توالت رفت بیرون بعدش رفت به سمت عاصف و نشست نزدیکش. من تموم تمرکزم روی مانیتور 5 بود. وقتی خانوم میرزامحمدی روی سرنگ زوم کرد، چیز خاصی دستگیرمون نشد. سُرنگ رو هم که انداخته بود توی توالت، پس عملا نمیدونستیم چی به چیه. در همین حین توسلی کردم به حضرت زهرا که کمکمون کنه و بدونیم کجای کاریم و واقعا با چه موجودی طرفیم. شاید به طرفة العینی و کم تر از ثانیه‌ای، یه هویی نکته‌ای به ذهنم رسید. اونم اینکه درون اون شربت آب پرتقال برای عاصف سم یا چیزی ریخته بود که به مرور زمان عاصف و از پای در می‌آورد و این میشد ترور بیولوژیک. یعنی دقیقا کاری که پرستوهای موساد و آمریکا با گزینه‌های هدف خودشون اینکارو میکردند که در طول تاریخ زیاد هست. نمونه‌ش فیدل کاسترو. فرضیه من بر این اساس بود به‌خاطر اینکه عاصف شک نکنه، آناهیتا شربت آلوده رو هم خورد، اما بعدش رفت پادزهرش و استفاده کرد تا آسیبی بهش وارد نشه. تجربه کاری من چنین چیزی رو وانمود میکرد. عاصف و دختره اون شب برای شام اومدن بیرون و رفتند رستوران. من و خانوم میرزامحمدی هم وارد رستوران شدیم، بعدش رفتیم پشت یک میز، به شکلی که مشرف به عاصف و آناهیتا باشیم نشستیم. مهدی و علی برای اتفاقات غیرقابل پیش بینی بیرون توی ماشین منتظر دستور بودند. موقع شام شده بود، گوشی ریزی که توی گوشم بود و فعالش کردم. یه میکروفون هم زیر کاپشنم بود که میتونستم از طریق اون با عاصف و گوشی ریزی که توی گوشش هست ارتباط بگیرم. قبل از اینکه شام و برای عاصف و آناهیتا بیارن، دختره یه هویی به عاصف گفت: _میخوام رژ بزنم.