#قسمت_پنجاه_و_شش
عاصف وجههی مذهبی داشت، حضور یک دختر با اون زیبایی نظر همه رو به خودش جلب میکرد، اگر جلوی مردم رژ هم میزد، این قضیه میشد قوز بالا قوز.
عاصف گفت:
+جان مادرت بیخیال شو. همینجوری هم ما دوتا توی چشم مردمیم. خیلیا دارن بهمون نگاه میکنند.
_مگه چی میشه؟ به نظرت چه عیبی داره؟ بزار همه بفهمند.
داشتم از دور نگاه میکردم. دیدم که آناهیتا کیف لوازم آرایشی رو از توی کیفش آورد بیرون. داشتم از طریق میکروفونی که در دکمه پیراهن عاصف کار گذاشته شده بود میشنیدم که به عاصف گفت:
_کدوم رنگ و دوست داری برات بزنم.
عاصف خندید و گفت:
+واقعا میخوای بزنی؟
_آره... مگه چی میشه بزنم؟ به مردم چه ربطی داره.
عاصف که میدونست با چه موجودی طرفه، و اسمش آناهیتا هست و رستا نیست، کمی مکث کرد، بعدش کمی خم شد سمت سوژه و بهش گفت:
+ببین رستاجان، اینجا زشته. من معذبم. همینقدرم که بخاطر تو بیرون اومدم و الان اینجا نشستم، دارم رنج میبرم. من و تو از لحاظ پوشش کاملا در تضاد هستیم. اما بهت وقت دادم کم کم خودت و درست کنی. حالا هم که میخوای اینکار و توی این مکان کنی. خدایی نکرده یه آشنا مارو ببینه داستان میشه.
_ول کن تورو خدا. چه ربطی به دیگران داره.
رفتم روی خط عاصف و از طریق همون گوشی ریزی که داخل گوشش بود گفتم:
«عاصف جان، بزار کارش و کنه. یه وقتایی باید ایدئولوژی خودت و بزاری زیر پا توی ماموریت. تازه کار نیستی که برات توضیح بدم اینارو.»
چند ثانیه بعد عاصف بهش گفت:
«چی بگم والله. بزن عزیزم. راحت باش. به قول تو چه ربطی به دیگران داره.»
دختره به عاصف گفت:
_چه رنگی دوست داری بزنم؟
+کالباسی بزن.
من که شنیدم خندهم گرفت. توی دلم گفتم پدرسوخته چه بلدم هست. فورا نکته ای به ذهنم رسید. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم:
«آماده باش. تا چنددقیقه دیگه خبرایی هست. قراره اتفاقاتی بیفته.»
تماس گرفتم با علی... جواب که داد گفتم:
+علی جان از بیرون چه خبر؟
_حاجی خبر خاصی نیست.
+تحرکات مشکوکی وجود نداره؟
_نه خداروشکر. همه چیز آرومه.
+خب، الحمدلله.
نگاهی به عاصف و دختره انداختم دیدم دختره رژش و زده، حالا داره لاک میزنه. فورا به علی گفتم:
+وقت نداریم. میخوام یه کاری کنید. فورا بیا داخل رستوران. نزدیک میز عاصف خالیه. میخوام یه کم شلوغ کاری کنید. با مهدی هماهنگ کن چنددقیقه بعد از ورودت بیاد داخل رستوران. وقتی وارد شد عربده کشی کنه و بیاد سمت تو بزنه میز و بشکنه. یکی دوتا چگ و لگد هم کنه تو رو بعدش بهت بگه پول من و نمیدی اما میای رستوران مجلل شام میخوری. یه کم همدیگرو نوازش کنید و بعدش دعواتون و ببرید بیرون. حواستون باشه مردم آسیبی نبینن. ما که رفتیم برگرد بیا خسارت رستوران و بده و بعدا از اداره پولت و بگیر.
_چشم حاجی. خدا بخیر کنه.
منتظرم. بیاید که وقت نداریم.
تقریبا پنج دقیقه بعد علی اومد داخل، رفت میز پشت سر عاصف و سوژه نشست.
دو دقیقه بعد به مهدی پیام دادم:
«وقتشه. به مهمونی خوش اومدی.»
چند لحظه ای نگذشت که من و خانوم میرزامحمدی دیدیم مهدی وارد شد. یه نگاهی به دور و برش انداخت، یه نگاهی سمت علی... یه هویی بین اون جمعیت صداش و برد بالا و به علی گفت:
«بی نامووووس. سه ماهه شده که پول من و نمیدی و میگی ندارم، اما میای اینجا توی رستوران گردون تهران شام میخوری؟ از در خونهت تعقیبت کردم نکبت.»
مهدی اومد سمت میز علی، یه دونه با مشت زد روی شیشه، شیشه رو عین خاکشیر ریزش کرد. یقه علی رو گرفت یه دونه زد توی صورتش و چندتا فحش هم بهش داد.
فورا رفتم روی خط عاصف، گفتم:
«فورا بلند شو برو بیرون. رژی که دختره به لبش زده رو بردار. کیفش و تو جمع کن و بزنید بیرون. بجنب تا دیر نشده.»
همهی رستوران ترسیده بودن. ما هم چاره ای نداشتیم جز این کار. داد و بیداد علی و مهدی یه طرف، فرار کردن عاصف و دختره و مردم یه طرف.
از میکروفون روی لباس عاصف شنیدم که به دختره گفت:
«عزیزم بلند شو بریم بیرون، منم دارم میام.»
دختره رفت وسیله هاش و جمع کنه، عاصف یه دونه زد به دستش و گفت:
«ول کن. من میگیرمش. تو زودتر برو بیرون. اینا روانی هستن الان میزنن ما رو لت و پار میکنن.»
دختره به حرف عاصف گوش داد. بلند شدن برن بیرون، دختره چندقدم از عاصف جلوتر بود، عاصف کیف دختره رو داشت میگرفت دستش، یواشکی همون رژ و گرفت گذاشت توی جیبش.
فورا به عاصف گفتم:
«دوتا دیگه از داخل کیفش بردار بنداز داخل جیبت.»
عاصف هم از شلوغی استفاده کرد و یه لحظه کیف و انداخت زمین، موقع بلند شدن دوتا دیگه رو از توی کیفش برداشت و بعدش فورا رفت بیرون.
سوار ماشین شدن و رفتن. مهدی چون زده بود شیشه رو شکست، فرار کرد تا دست کسی بهش نرسه و از طرفی هم بهش گفتم بره دنبال عاصف و دختره. علی موند. به رییس رستوران گفت:
«من تمام خسارت امشب و پرداخت میکنم.»
ادامه دارد...