ماهی افتاده در خاکم تو جانم را نگیر
قطره ای آبم بده اما توانم را نگیر
قلب من در سینه ام آشفته حالی می کند
قصه ام را گوش کن اما زبانم را نگیر
آسمانم را ببین ماه تماشایی تویی
دل به رفتن می دهی اما جهانم را نگیر
غنچه ی نشکفته ای بودم در آغوش بهار
باغ را آتش زدی دیگر خرانم را نگیر
من برون رفتم ز کویت تا فراموشت کنم
خود شکستم در خودم قلب جوانم را نگیر
راز آن آوارگی جا مانده در روح و تنم
هر چه خواهی کن ضیا اما خیالم را نگیر
#شاعر سرکار خانم فاطمه ضیایی(جعفر)
https://eitaa.com/akhbareserishabad