🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -بله. -سلام. صبح بخیر. روز را با مھربانی شروع کرده است. -سلام. صبح شما ھم بخیر. -خونه ای؟!. چند روز از پیشنھاد کارش می گذرد و من فکر می کردم پشیمان شده. -بله. چطور؟!. -اگه کاری نداری میام دنبالت بریم مجتمع رو ببینیم. دستی میان موھایم می کشم. نمی دانم قبول کنم یا نه. دو به شک ھستم. من جواب قطعی بھش نداده ام ولی ظاھرا او تصمیمش را گرفته. این کار را می خواھم. تنوعی است در این روزھای تکراری من. ولی نمی خواھم خیلی زود جواب قطعی بدھم که فکر کند از ھول حلیم داخل دیگ افتاده ام. پس سکوت می کنم. -من چمرانم. تازه بابی رو رسوندم دانشگاه. تا گیشا راھی نیست. اگه میای بیام دنبالت؟. سنگ مفت گنجشک مفت. حالا که او تصمیم دارد مرا سوپروایزر کند چرا من رد کنم!. ھمه مدرسانی که در آموزشگاه تدریس می کنند آرزوی این را دارند، روزی سوپروایزر شوند. می توانم ھم برای دکترا بخوانم ھم مدیریت را امتحان کنم. -آماده میشم. -ده دقیقه دیگه اونجام. وقتی داخل ماشین می نشینم با تعجبی که سعی در پنھان کردنش دارد، نگاھی به سرتا پایم می اندازد. خودش کت و شلوار مشکی با پیراھن سفید پوشیده. شاید بھتر بود لباس رسمی تری می پوشیدم. شال خردلی با مانتو مشکی پوشیده ام که حاشیه آن شعری از نظامی به خردلی نوشته شده. موھای بلندم را بافته و روی شانه انداخته ام. چیزی نمی گوید و به راه می افتیم. میان ترافیک اتوبان ھمت گیر افتاده ایم. سکوت را می شکنم. -من ارتباطی بین مھندسی برق و اداره یه مجتمع نمی بینم. نگاھش به ماشین ھای روبروست. دست روی لبش گذاشته است. کوتاه جواب می دھد. -ارتباطی نیست. من ھم که ھمین را گفتم!. کمی به طرفش می چرخم. ابروھایش به ھم نزدیک تر شده اند. -شما یه نخبه اید پس... میان حرفم می آید. -بودم. منظورش چیست؟!. یعنی دیگر نخبه نیست؟!. نگاھش می کنم ولی او خیال ادامه دادن ندارد. شانه ای بالا می اندازم و سرم را به طرف ماشین بغلی می چرخانم. دختر جوانی راننده است و سیگاری دود می کند. -از وقتی آخرین اختراعمو دانشگاه به اسم خودش تموم کرد از نخبه بودن دست کشیدم. الان طرح ھامو، فکرامو می فروشم. سرش را به طرفم می چرخاند. نگاھش جدی است و آرام. انگار این موضوع برایش حل شده. درد ندارد یا دارد به روی خودش نمی آورد. ولی من کمی ناراحت می شوم. مثل این است که مقاله ھایم را بفروشم. در این چند دیدار فقط از او یک کلمه شنیده ام: پول. -یه دو دوتا چھار تا کنی می فھمی وقتی اختراع می کنی ھیچ کجا جات نیست، اسمت نیست. باید خیلی زرنگ باشی که قبل از ثبت زحماتت کسی ندزدتش. پس چه دردیه؟!. می فروشمش به کسی که ازش یه استفاده ای می بره و جیب منم پر پول میشه. نمی دانم. شاید حق با او باشد. بعد از دیدن مجتمع پیروزی مرا به مجتمع فعلی در نواب می برد. ساختمان پنج طبقه ایست که ھر طبقه مخصوص یک رشته است. معماری. طراحی لباس. جواھر سازی و گریم و کامپیوتر. طبقه چھارم دپارتمان زبان است. به سوپروایزر زبان که زنی بلند قد و درشت ھیکل ولی زیبارو است، معرفی ام می کند. بخش ھای مختلف را نشانم می دھد و دست آخر به اتاق مدیریت در طبقه پنجم می رویم. در را باز می کند تا وارد شوم. خودش بعد از من داخل می شود. به یکی از مبل ھای قھوه ای چرم اشاره کرد. -بشین. پشت میز بزرگ قھوه ای- قرمزش می رود و می نشیند. -خوب؟!. به مسافت فکر کردم. -راھش خیلی دوره. با انگشت روی میز ضربه می زند. -ھم این مجتمع و ھم اون یکی نزدیکه مترو ان. این یکی از مزیتاشه. مشکلی از نظر رفت و آمد نداری. خوب مثل اینکه زرنگ تر از این حرف ھاست که بشود بر سر مالش زد. قیافه ناراضی ھا را به خودم می گیرم. امیریل دقیق نگاھم می کند. -و؟!. قسمت اشاره به دستمزد، ھمیشه منفورترین بخش مصاحبه است. -حقوق و شرایط کاری. ژست رئیس ھا را می گیرد. صاف می نشیند و دست راستش را بند میز می کند. -ماھی یه تومن. ابروھایم در ھم می رود و با تعجب می پرسم: -یه تومن؟!. -کمه؟!. -البته. قراره ھر روز اینجا باشم به عنوان سوپروایزر. او ھم کم نمی آورد. کار بلد است. -ولی نه سابقه داری و نه تمام وقت قراره کار کنی. -من فکر می کنم دو تا ھشت شب تقریبا تمام وقت حساب میشه. چون ساعت ناھار و نماز و نداره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻