🔅قصه ی خورشید 🔅 🌷6️⃣قسمت ششم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 تا اینکه اتفاق وحشتناک دیگری افتاد. این کابوس های مکرر به حدی پیشرفت کرد که دستانش را دور زانوهایش زنجیر می کرد و مچاله می شد و فریادهای مبهم و زجرآوری می کشید. دل سنگ آب می شد از حال و روزی که داشت. داد میزد: « الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله!» آخ و ناله ای در کار نبود. انگار که زیر شکنجه باشد و با فریاد فقط ذکر بگوید. باید به شدت تکانش می دادم تا چشمانش را باز کند و برایش تکرار می کردم که: « بیدار شو! چیزی نیست! تو الان ایرانی! تو خونه خودتی! پیش زن و بچه ات! شکنجه ای در کار نیست!» چند دقیقه ای طول می کشید تا آن شوک دست از سرش بردارد و وقتی به خود می آمد، آرام آرام کمکش می کردم تا سرش را بگذارد روی بالش و بخوابد. برایم خیلی سخت بود این حال روز او را دیدن! عذاب محض بود. اگر بگویم بیشتر از او زجر می کشیدم، بیراه نگفته ام. این وسط حال و روز بچه ها هم که هنوز به داشتن بابا عادت نداشتند، تعریفی نداشت. آن ها هم بهت زده نگاه می کردند و همپای پدر درد می کشیدند. تا عادت کند که آن روزهای سخت و کتک و شکنجه و دوری تمام شده است و به روال عادی برگردد، یک سال طول کشید و این خواب های پریشان و شکنجه های توی خواب، شبی نبود که دست از سرش بردارند. این کابوس ها و فریادهای توی خواب، تازه یک گوشه از کل ماجرا بود. دردهای مکرری در سر و گردن و ستون فقرات عذابش می داد. چندین بار از این دکتر به آن دکتر رفتیم. پاسخ دکترها یکسان بود: « به خاطر ضربه ی شدیدی که با قنداق اسلحه به گردنش خورده است و در اثر ضربات مکرر کابل به مهره های کمرش، احتمال قطع نخاع شدنش بالاست. نباید بذارین چیز سنگینی بلند کنه! حتی یک کیلو میوه! اگر کوچکترین بی احتیاطی صورت بگیره، اگه کوچکترین ضربه ای ببینه، قطع نخاع میشه!» رعشه افتاد به سرتاسر وجودم. «قطع نخاع» مفهومی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. فکرش هم عذابم می داد. اینکه کاملاً فلج شود و بیفتد توی رختخواب. زیر لب شیطان را لعنت کردم و باز نگاهم را دوختم به آسمان. این خبر، خبر خوبی برای من و بچه ها نبود. باید شبانه روز مراقبش می بودیم تا چیزی بلند نکند. نمی گذاشتیم دست به سیاه و سفید بزند و این موضوع هم استرس و التهابی برای من بود و هم برای خودش عذاب آور که با اینکه مرد زندگی است، نمی تواند بسیاری از کارها را انجام دهد. و باز هم این تمام ماجرا نبود. او با کلکسیونی از دردهای متنوع برگشته بود. به دلیل ضربات متعدد کابلی که به سرش خورده بود، دچار آلزایمر شده بود و فراموشی داشت. برخی کارها و خاطرات و اتفاقات را فراموش می کرد. مثلاً اگر آب می خواست بجای اینکه برود سمت یخچال ، جای دیگری می رفت. یک پایمان در مطب متخصص مغز و اعصاب بود و پای دیگرمان در مطب پزشک اعصاب و روان. برای اینکه این بیماری، هم مهار شده و هم تشدید نشود. کلیه هایش هم از دوران اسارات، دچار مشکل شده بود. مدام برایش حوله گرم می کردم تا دور کمرش بپیچد و درد کلیه هایش تسکین یابد. با این همه مشکلی که داشت، همکارانش از اداره کار آمدند و خواستند که برگردد اداره. با اوضاع جسمی بدی که داشت قبول کرد و رفت اداره. طبیعی بود که با آن همه مشکلات جسمی و روحی و خصوصاً آلزایمر که روز به روز تشدید می شد، نتواند کارایی مناسبی داشته باشد. اما برای سرگرمی و تجدید روحیه اش خوب بود. حال و هوایش را عوض می کرد. هر وقت هم اوضاعش خیلی به هم می ریخت، همکارانش به او می گفتند :«برات مرخصی رد کردیم!» و او را می آوردند خانه! روزگارمان با چنین شرایطی سپری می شد و شاکر خداوند بودم به خاطر تمامی داده ها و نداده ها و گرفته هایش. سخت بود، ولی وجود او و توکلی که به خدا داشتیم، سختی ها را برایمان هموار می کرد. در چنین حال و روزی بودیم که خداوند امتحانمان را سخت تر کرد و اتفاق دیگری افتاد ... ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5252 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️ لینک عضویت کانال واتساپ شماره ۳ الف دزفول👇🏻 : 🌐https://chat.whatsapp.com/HANjLZTvqBg6gJ2ZK0P4eq ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/alefdezful